[ و او را گفتند : اى امیر مؤمنان چه مى‏شد اگر موى خود را رنگین مى‏کردى ؟ ] رنگ کردن مو آرایش است و ما در سوک به سر مى‏بریم [ و از سوک رحلت رسول خدا ( ص ) را قصد دارد . ] [نهج البلاغه]
*** افشار ***
سرباز کوچک امام (ره)قسمت چهارم
دوشنبه 97 دی 3 , ساعت 10:16 صبح  

سرباز کوچک امام (ره)

خاطرات آزاده پر آوازه اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان

گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی

قسمت چهارم

هر لحظه به آمارشهدا و مجروحان اضافه می شد. هر چه چشم می چرخاندیم اثری از عراقی ها نمی دیدیم که بخواهیم به طرف شان تیراندازی کنیم. معلوم بود که از داخل سنگر و با تانکهایشان رویمان آتش می ریختند. با این حساب تیراندازی به طرف شان فقط حرکت مان را کند می کرد. می بایست با سرعت هر چه تمام به آنها رسیده و جایی که در تیررسمان قرار می گرفتند با آنها درگیر می شدیم. زمین صاف بود. لحظه ای تعلل به قیمت جان مان تمام می شد. تا جایی که قدرت داشتیم می دویدیم. کم کم به جاده نزدیک می شدیم. همه به دنبال کوچک ترین برآمدگی ای روی جاده برای پناه گرفتن بودند. آفتاب مستقیم می تابید اما گرمایش در مقایسه با گرمای جهنمی که عراقی ها برایمان درست کرده بودند، هیچ بود. به دنبال یک جان پناه کوچک چشم هایم را ریز کردم. صد متر جلوتر روی سینه خاکریز یک برآمدگی دیدم؛ دویدم طرفش. به محض رسیدن به جاده و چند متری آن برآمدگی سرجایم میخکوب شدم. چیزی را که میدیدم باور نمی کردم. جان پناه من، جنازه متلاشی شده یک عراقی بود. صاحب جنازه، آدم هیکلی ای بود که دل و رودهاش ریخته بود کف زمین. معلوم نبود چه چیزی بهش خورده. اما هر چه بود، بدنش را دو نصف کرده بود. نای و ریه هایش بیرون افتاده بود. نایش آن قدر قطور و موج دار بود که یک لحظه یاد لوله خرطومی جاروبرقی افتادم. استخوانهای قفسه سینه اش ریه ها را پاره و چاک چاک کرده بود و روده های کلفت و درازش پخش شده بود دور جنازه. دست و پاهای آش و لاشش خلاف جهت طبیعی افتاده بود. از هر طرف که نگاه می کردی یک تکه گوشت از پوست آویزان بود. تن تکه پاره اش را که با کاردک جمع می کردی و روی باسکول می گذاشتی دویست کیلو میشد. چیز عجیبی بود این جنازه اما بیشتر از این جای ایستادن نبود. با اینکه مطمئن بودم تصویر این تل گوشت حالا حالاها از ذهنم بیرون نمی رود، دویدم به سمت بالای جاده. با هر مصیبتی که بود به بالای جاده رسیده بودم. جاده اهواز - خرمشهر جاده طولانی ای بود که ابتدا و انتهایش معلوم نبود. عراقی ها با فاصله ای از آسفالت و پشت سنگرهایشان خاکریز کوچکی درست کرده بودند که اگر چه مدام بر اثر انفجارهای پی در پی لب پر می شد اما از هیچی بهتر بود و می شد به عنوان جان پناه موقت، از آن استفاده کرد. عراقی ها سنگرها و استحکامات قوی ای داشتند اما هیچ کدام شان به درد ما نمی خورد. سبک مهندسی شان طوری بود که فقط برای آتش ریختن روی ما به کار می آمد و در جهت عکس آن، قابل استفاده نبود. عراقی هایی که تا چند لحظه پیش با آتش پدافند ضدهوایی و تیربارهای مختلف زمین زیر پایمان را شخم می زدند؛ بدون اینکه درست و حسابی وقت کنند. تجهیزات شان را بردارند ، پا به فرار گذاشته بودند. تانک های عراقی با دیدن رسیدن نیروهای پیاده ایرانی تند تند عقب نشینی می کردند. @defa_mogadas


نوشته شده توسط dr_afshar@ | نظرات دیگران [ نظر] 
سرباز کوچک امام(قسمت سوم)
یکشنبه 97 آبان 27 , ساعت 12:4 صبح  

سرباز کوچک امام (ره)

خاطرات آزاده پر آوازه اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان

گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی

قسمت سوم

جایی دورتر از اینجا که ما بودیم ، حجم شدیدی از آتش بین دو جبهه رد و بدل می شد. فرمانده گردان می گنت بچه های حسین خرازی در تیپ امام حسین و بچه های احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف مشغول سرگرم کردن دشمن هستند تا تیب 25 کربلا در فرصتی مناسب به دل دشمن بزند و خط را بشکند. با این حساب، عملیات اصلی، عملیاتی بود که تیپ کربلا انجام می داد. در دلمان خدا خدا می کردیم همه چیز خوب پیش برود و زحمت بچه هایی که در این دو محور مشغول سرگرم کردن عراقی ها بودند، هدر نرود فکر نمی کردیم انتظارمان این قدر طولانی شود اما تا سحر درگیری ادامه پیدا کرد. نماز صبح را که خواندیم خبر رسید: «به لطف خدا دو تیپ امام حسین (ع) و نجف اشرف از دو محور به جاده اهواز - خرمشبر - جایی که ما باید تصرفش می کردیم - مسلط شده اند و شرایط برای تیپ 25 کربلا برای تصرف نهایی جاده و پاکسازی کامل آن از دشمن بعثی مساعد است. با نام و یاد خدا حرکت کنید هاج و واج همدیگر را نگاه می کردیم. از دیشب تا حالا که کلی منتظر بودیم دستور حرکت برسد، هیچ خبری نشده بود، آن وقت حالا که هوا داشت روشن می شد و عراقی ها کام رویمان دید داشتند، چطور می توانستیم عملیات کنیم؟ آن هم غافل گیرانه! چاره ای نبود. تانک ها، ماشین آلات زرهی، توپ های 106 و همه ادوات به ستون شده دل کلی ایفا هم آمد و بچه ها را سوار کرد اما همه جا نشدیم. مجبور شدیم برویم بالای تانک ها و ماشین های زرهی. پریدم روی یک تانک چیفتن. به غیر از من ده، پانزده نفر دیگر هم آویزان تاک بودند. روی برجک تانک و اطراف آن میلگردهایی قطور جوش خورده بود که دستگیره های خوبی بودند. حین حرکت، تانک در سراشیبی و سربالایی می افتاد و تکان های شدیدی می خورد. من سفت یکی از میله ها را چسبیده بودم. اگر این کار را نمی کردم پرت می شدم کف زمین و در آن هیاهو چیزی ازم نمی ماند. از اگزوز تانک دود غلیظی همراه با کلی سر و صدا بیرون می آمد. صورت بچه هایی که نزدیک اگزوز بودند شبیه آفریقایی ها سیاه شده بود . هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که عراقی ها شروع کردند به شلیک خمپاره های زمانی روی سر ستون. خمپاره زمانی خمپاره ای بود که در هوا بالای سر هدف منفجر می شده و باران ترکش هایش روی زمین می ریخت. تمام تنم را جمع کرده بودم زیر کلاهم. خمپاره بالای سرمان که می ترکید صدای برخورد ترکش های ریز و درشتش با بدنه تانک، شنیدنی بود. @defa_mogadas


نوشته شده توسط dr_afshar@ | نظرات دیگران [ نظر] 
سرباز کوچک امام (ره)2
پنج شنبه 97 مهر 26 , ساعت 7:28 عصر  

 

سرباز کوچک امام (ره)

خاطرات آزاده پر آوازه

اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان

گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی

قسمت دوم

بعد از نماز صبح، سریع سوار اتوبوس ها شدیم. راننده در تاریکی آرام و با احیاط می راند. ساعتی که گذشت اتوبوس ها مثل گهواره چپ و راست می شدند. فهمیدیم که از شهر فاصله گرفته ایم و افتاده ایم در جاده خاکی. هوا رو به روشنی بود. تا چشم کار می کرد اطراف مان دشت بود. قدری جلوتر که رفتیم اتوبوس ها ایستادند و پیاده شدیم.

آفتاب آن وقت صبح هنوز مهربان بود و نور طلایی اش را به سرتاسر دشت پخش کرده بود. منتظر شدیم تا آخرین نفرها هم پیاده شوند و بیایند کنارمان تا همگی یک جا جمع شویم. بوی خوب و آشنایی می آمد؛ بوی باروت. با همه وجودم نفس می کشیدم. قسمت هایی از دشت تکه تکه سبز بود و بوته های گل وحشی در آن قسمت ها در آمده بود. تا بخواهیم بفهمیم برای چه آمده ایم این جا، چندتا گلوله سرگردان خمپاره چند ده متر آن طرف ترمان خورد زمین. به خود گفتم: «یعنی واقعا آمده ایم جبهه؟!» مسئول نیروها که سپاهی سی ساله ای به نظر می رسید خیلی خونسرد ایستاد روبروی مان و بعد از سلام و خسته نباشید گفت: «اسم منطقه ای که ما الان تویش ایستاده ایم رقابیه ست. دو، سه روز پیش توی همین منطقه و مناطق اطرافش به خواست خدا و همت برادرانتون یه عملیات موفقیت آمیز انجام شده به اسم «عملیات فتح المبین». وسعت عملیاتی عملیات فتح المبین تقریبا زیاده. یعنی از یک طرف به دشت عباس و تپه های الله اکبر میرسه و از طرف دیگه اینجا یعنی رقابیه..............................

در روستا کلی مزرعه باقالا بود. باقالاهای سبز و درشت خیلی چشمک میزدند. حتی بعضی هایشان شکافته شده بودند و دانه هایشان روی زمین ریخته شده بود. ما هم که حسابی گرسنه...! احمد فرهادیان دوید سمت من و چند نفر از بچه هایی که نزدیکم بودند و گفت: «پاشید، یه کم از این باقالی ها رو بکنید... میخوام براتون بپزم!»

گفتم: «الآن؟! اینجا؟! آخه چطوری؟»

گفت: «کارتون نباشه، شما فقط باقالاها رو بیارید...»

من نرفتم اما سه، چهار تا از بچه ها رفتند و چند دقیقه بعد با یک بغل پر از باقالا برگشتند. در این فاصله احمد یک قابلمه بزرگ و یک سطل آب از یکی از خانه ها آورده بود. باقالاها را ریختند داخل قابلمه و آب را هم ریختند رویش. بعد با چند تا تکه چوب اجاق درست کرد و قابلمه را گذاشت رویش. تا احمد آمد به هیزم اجاقش کبریت بکشد، دیدم فرمانده با سر و صدا و غرغر آمد داخل طویله و گفت: «واقعا از شماها دیگه بعیده! اومدید تو منطقه جنگی بعد میخواید آتیش روشن کنید؟! اونم درست جایی که نیروهامونو استتار کردیم؟ شما دیگه کی هستید بابا ... راه دیگه ای نبود که به عراقیا گرا بدید؟»

احمد خیلی خونسرد گفت: «گرا کدومه؟ بابا ما گشنه مونه! فقط می خوایم یه کم باقالی بخوریم... ببینید چقدر باقالی اینجاست، حیفتون نمی یاد اینا رو همین طوری دست نخورده ول کنیم به امون خدا؟!»

کارد میزدی خون فرمانده در نمی آمد. عصبانی از لحن شوخ احمد گفت: «باقالی چیه مرد حسابی ؟! یه ذره دود از اینجا بره بالا عراقیا پدر صاحبمونو درمیارن! ول کنید تو رو خدا این کارا رو...»

فرمانده که رفت همه همدیگر را نگاه می کردیم. بنده خدا راست می گفت. نباید این کار را می کردیم. از روستا که زدیم بیرون غروب شده بود. به دستور فرمانده در حال راه رفتن نماز خواندیم. این مدل نماز خواندن خیلی برام عجیب بود. فرمانده کنارمان راه می رفت و نحوه نماز خواندن در حالت پیاده روی را توضیح می داد. قدری که دور شدیم به یک نخلستان خیلی بزرگ رسیدیم. بعد از نخلستان دستور رسید توقف کنیم.

حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود و جز نور ستاره ها هیچ نور دیگری نبود که بتوانیم اطرافمان را ببینیم. تنها چیزی که متوجه شدیم این بود که در کنار یک خاکریز هستیم. از پشت خاکریز صدای آب می آمد. بچه ها روی سینه کش خاکریز ولو شدند.

@defa_mogadas

 


نوشته شده توسط dr_afshar@ | نظرات دیگران [ نظر] 
سرباز کوچک امام (ره)1
یکشنبه 97 مهر 22 , ساعت 10:51 عصر  

 

سرباز کوچک امام (ره)

خاطرات آزاده پر آوازه

اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان

گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی

قسمت اول

صورتم به خنده کش آمد. چه به موقع آمده بود این داداش کوچولو. حالا که من داشتم می رفتم یکی آمده بود تا جای خالی ام را با سر و صداهای وقت و بی وقتش پر کند. رفتم تو. مادرم توی رختخوابش در اتاق دراز کشیده بود. مهمان تازه وارد هم کنارش خوابیده بود. مادر توی رختخواب کمی جابه جا شد و گفت: «خوبی مهدی جان ! نیومدی سال تحویل...)

گفتم: «خوبم مادر ... دیگه ببخشید خیلی کار ریخته سرمون تو دفتر ... شمام که تنها نبودید خدا رو شکر!»

آرام کنار داداشم نشستم. فروردین بود و هوا موذی. مادر پتو را تا روی سر نوزادش بالا کشیده بود. تا آمدم پتو را کنار بزنم و صورتش را ببینم مادر گفت: «نه مهدی جان، پتو رو پس نده، بیدار میشه. پدرمو در آورده تا الان. از دیشب یه نفس گریه کرده! با بدبختی خوابوندمش...)

پشیمان شدم و سرم را کشیدم عقب. به صورت رنگ پریده مادر نگاهی انداختم و گفتم: «مادر با اجازه تون دارم میرم جبهه... اومدم از شما و بقیه خداحافظی کنم...» .

خیلی بی مقدمه شروع کرد به گریه کردن؛ دلم آشوب شد. طاقت دیدن گریه اش را نداشتم. بنده خدا تازه سختی زایمان را طی کرده بود و انگار دل پری داشت. گفتم: «مادر، ان شاء الله زود بر می گردم خیالت از بابت من راحت باشه....)

گفت: «به خدا سپردمت مادر جون، مواظب خودت باش تو رو خدا..»

دوست نداشت زیاد حرف بزند. صدای بغض آلودش را از من می دزدید. موقع رفتن چون دراز کشیده بود خجالت کشیدم ببوسمش. سر تا پایش را برانداز کردم. هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود. تا آمدم از جایم بلند شوم، داداش کوچولو به تنش کش و قوسی داد و یکی از پاهای کوچکش از زیر پتو زد بیرون. دلم طاقت نیاورد. خم شدم و پای گرم و نرمش را گرفتم توی دستم و بوسیدم. انگشت های کوچکش را از هم باز نگه داشته بود. انگار می خواست خستگی در کند. مادر هنوز گریه می کرد. دلم داشت میترکید.

@defa_mogadas

 


نوشته شده توسط dr_afshar@ | نظرات دیگران [ نظر] 
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت چهارم)
جمعه 97 مهر 6 , ساعت 11:39 عصر  

 

سری کتابهای راهیان نور

قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت چهارم)

ما شاهد حرکت نیروهای زرهی دشمن به منطقه ابونه و روستای ابوچلاچ در یک کیلومتری غرب شهر بستان بودیم. دشمن علی رغم پیروزی های بدست آمده اش ، از حرکت شتاب زده خودداری می کرد. آنها ترس و وحشت از نیروهای مردمی داشتند. آتش باری عراقی ها وحشتناک بود و ریختن گلوله ها بر شهر و سر مردم بی گناه لحظه ای قطع نمی شد. شهرداری ، پاسگاه ژاندارمری ، بخشداری، اداره آموزش و پرورش، خیابان اصلی شهر ، جاده عبور و مرور بستان – سوسنگرد ، روستای رمیم و .... هدف شدیدترین بمبارانها قرار گرفت.

.......جنب و جوش جوانان شهر برای دفاع لحظه به لحظه افزایش پیدا میکرد. در اثر تیر اندازی مردم علیه نیروهای دشمن با انواع اسلحه، سربازان عراقی که تا کناره ی رودخانه ی کرخه پیش روی کرده بودند ، مجبور به عقب نشینی شدند.رادیو صوت الجماهیر عراق در بامداد روز اول مهر اعلامیه ای پخش کرد: به نام خدا. ارتش رهبر امت عرب و قادسیه، هم اینک در میان برادران و خواهران خویش ، صف های دشمن فارس را ویران می سازد. دلاوران ارتش قادسیه که در حال ورود به شهرهای بستان و سوسنگرد می باشند. به یاری برادران عرب در بند خود خواهند شتافت و آنان را از یوغ استعمار مردم فارس رها خواهند کرد. درود بر شما مردم شهر بستان که از این پس آزادی و حریت و استقلال خویش را با کمک ارتش قادسیه به دست خواهید آورد و فارس ها را بیرون خواهید کرد. پس ، از برادران خود استقبال کنید. به یاری آنان بشتابید و به فارسها پشت کنید که این ها دشمن شما و ما هستند......

 


نوشته شده توسط dr_afshar@ | نظرات دیگران [ نظر] 
مبانی عربی دانشگاهی
پنج شنبه 97 مهر 5 , ساعت 10:35 عصر  

معرفی کتاب

مبانی عربی دانشگاهی

مبانی عربی دانشگاهی

مولف: مرضیه نفیسی

انتشارات: شب نما

دانشگاه آزاد اسلامی

*************

 

قرآن کریم و زبان عربی نزد ایرانیان و مسلمانان از توجه و اهمیت ویژه‌ای برخوردار است در واقع این توجه با ورود اسلام به ایران آغاز شد.

ادیبان و نویسندگان و شعرای به نامی از زبان عربی در آثار خود استفاده کردند و آن را پویا و زنده نگه داشتند. این زبان در بین زبان‌های دیگر جزء فصیح‌ترین و بلیغ‌ترین زبان می‌باشد، همچنانکه در آیات با عظمت قرآن کریم نمود و نشانه‌های آن را می‌بینیم. همچنین کتاب ارزشمند نهج‌البلاغه امیرمؤمنان علی} آرایه‌های ادبی در قالب نثر، فصاحت و بلاغت بسیار زیبا و دلنشینی را به بخش‌های مختلف این کتاب با ارزش داده است.

زبان عربی بسیار شیوا و رسا است، یکی از مهم‌ترین علل این شیوایی تعدّد لغات و ترادف آن‌هاست. دست کم برای هر واژه‌ای متشکل از فعل یا اسم از دو تا پنج واژه مترادف یافت می‌شود. ضرب‌المثل‌های بسیار غنی و پرمعنا در این زبان وجود دارد که نمونه‌های بارزی از آن را میان مطالب پر مغز نهج‌البلاغه می‌توان یافت.

هر کس به اندازه توانش باید از این زبان قرآن غنی فصیح بهره ببرد و آن را در زندگی‌اش بکار گیرد.

 


نوشته شده توسط dr_afshar@ | نظرات دیگران [ نظر] 
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت سوم)
دوشنبه 97 مهر 2 , ساعت 8:19 عصر  

سری کتابهای راهیان نور
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت سوم)
تعداد نیروهایی که در تنگه چزابه بودند از صد نفر تجاوز نمیکرد. جوانان سپاهی از شهرهای سوسنگرد ، بستان و حمیدیه و نیروهای مردمی جانانه مقاومت میکردند و شهید می شدند. صبح زود ما در برابر حمله یک لشکر زرهی و یک تیپ کامل ایستادیم. تعدادی تانک چیفتن شلیک می کردند اما روحیه ها ضعیف بود. مهمات نداشتیم و تانک ها می خواستند عقب نشینی کنند. می گفتند فرمانده تیپ زرهی دستور عقب نشینی داده است.
حبیب شریفی ، رزمنده ی شجاع و دلاور در شهر بستان تلفنی تماس گرفت و تقاضای اعزام نیرو کرد. گاهی با ناراحتی به سر میزد و برمیگشت تا نیرو بیاورد. تعدادی از مردم شهر با سلاح ام یک و حتی شکاری برای دفاع آمدند. دشمن علی رغم برتری مطلق، نتوانست از خط دفاعی ما عبور کند. درساعات اولیه روز اول مهر ماه هواپیماها و هلی کوپترهای عراقی مثل پرندگان، آسمان منطقه و بخصوص شهر بستان را پر کردند و آتش از زمین و زمان بر ما باریدن گرفت. بر اثر بمباران ها ارسال تدارکات غیر ممکن شد و احساس کردیم دیگر توان دفاع نداریم. پیاده نظام عراق بسوی بستان حرکت میکرد و نزدیک بود راه را بر ما قطع کند.
@defa_mogadas


نوشته شده توسط dr_afshar@ | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

*** افشار ***

dr_afshar@
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 99 بازدید
بازدید دیروز: 124 بازدید
بازدید کل: 296544 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
لینک های روزانه

آزاد اسلامشهر [82]
آزاد پرند [41]
آزاد رباط کریم [36]
آزاد شهریار [552]
آزاد صباشهر [863]
آزاد صفادشت [52]
آزاد قدس [46]
آزاد ملارد [540]
پیام نور اسلامشهر [31]
پیام نور ملارد [25]
پیام نور شهریار [16]
پیام نور پرند [14]
پیام نور بهارستان [26]
سما اسلامشهر [21]
سما اندیشه [21]
[آرشیو(18)]
فهرست موضوعی یادداشت ها
افشار[7] . شهریار[3] . شهید[3] . دفاع مقدس[3] . دانشگاه[3] . ملارد[2] . دکتر افشار[2] . قدس[2] . قرآن . مبانی . مرضیه . معصومی . سرباز . سردار سلیمانی . سلیمانی . صباشهر . طلاب شهید . طلبه های شهید . عباس . عربی . علی . علی افشار . فرارت . فرهنگ تمدن . اقدامی . المهندس . امام . اندیشه اسلامی . انقلاب اسلامی . پرند . تفسیرموضوعی نهج البلاغه . دانش خانواده و جمعیت . 09336096550 . آئین زندگی . آزاد . آزاده . ابومهدی . اخلاق اس . استاد . استاد افشار . اسلامی . نفیسی . هفت خانگی . وصایا . یدالهی . دانشگاه آزاد شهریار .
نوشته های پیشین

درس وکنفرانس
شهدا
نحله های انحرافی
عملیاتها
لوگوی وبلاگ من

*** افشار ***
لینک دوستان من

EMOZIONANTE
به سوی فردا
کانون فرهنگی شهدا
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
سلام
سایت طنز و کاریکاتور دکتررحمت سخنی
نهانخانه جان
نفیسی
صوفی نامه
سرزمین رویا
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

طلبه های شهید شهریار
زندگی نامه شهید عباس افشار
کتاب زندگی نامه شهید عباس افشار
مبانی عربی دانشگاهی
ننه علی
ابومهدی المهندس
جنگ شهرها و دفاع موشکی
اروند
املاک رضا شاه
رضا خان
آشنایی با علوم و معارف دفاع مقدس
منافقین
حکم دستبوسی در اسلام
شهید فوزیه شیر دل
شهید ناهید فاتحی کرجو
[همه عناوین(145)][عناوین آرشیوشده]