نرگس حیدرپور
نرگس حیدرپور هم از دیگر شیرزنان کشورمان است. وی درباره اتفاقی که در مهرماه سال59 رخ داده است میگوید: پس از اشغال قصرشیرین توسط نیروهای عراقی در اوایل مهرماه59 مزدوران عراقی به سمت گیلانغرب که در 50کیلومتری جنوب این شهر قرار دارد هجوم آوردند. با اشغال روستای گور سفید، من به همراه پدرم و دیگر اهالی روستا بدون اینکه کفشی به پا داشته باشیم یا غذایی با خود برداشته باشیم به طرف ارتفاعات روستای «آوزین» پناه بردیم. نیروهای بعثی با اشغال روستای گورسفید نزدیک به هشت نفر از اقوام مان (از جمله برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی، دخترعمو و...) مرا به شهادت رساندند.
مراسم خاکسپاری ساعت ها طول کشید. فردای روز اشغال، نرگس حیدرپور به همراه پدرش برای تهیه غذا به داخل روستا بازمیگردند. هنگام ورود، متوجه حضور عراقیها میشوند اما بهدنبال غذا داخل روستا میروند. پس از تهیه غذا، او محض احتیاط «تبری» با خود برمیدارد. در مسیر برگشت، شیرزن گیلانغربی و پدرش با دو نیروی عراقی در محدوده رودخانه آوزین و ارتفاعات مجاور مواجه میشوند.
حیدرپور این لحظه را اینگونه روایت میکند: در موقع این حادثه 18بهار از عمرم گذشته بود. در همان آغازین روزهای جنگ شاهد شهادت اقوامام بودم. از آنجا که دچار نگرانیها و ناراحتی شدید ناشی از اشغال کشورم و به شهادت رسیدن عدهای از بستگانم شده بودم، زمانی که با این دو عراقی برخورد کردیم بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حملهور شدم. یکی از آنها را به هلاکت رساندم و دیگری را هم که بهشدت ترسیده بود به اسارت گرفتم و با تمام تجهیزاتش ساعتی بعد تحویل رزمندگان اسلام دادم.18ماه آواره بودیم تا اینکه عراقیها عقبنشینی کردند.
شهید نسرین افضل
از دیگر زنان شهیده که در راه اعتلای کشورمان به شهادت رسیده است میتوان به شهیده «نسرین افضل» اشاره کرد. او در سال 1338 در شیراز متولد شد و روزها و سالهای شیرین کودکی را به عطر رأفت و عطوفت مادری نیکروش و به همت و اهتمام پدری مخلص و متدین گذراند. سپس در مدارس شیراز، تحصیلات دورههای ابتدایی و راهنمایی را به پایان رساند و به برکت و بهره معارف و تعالیم عالیه اسلامی، زندگی عزتمندانه و شرافتمندانه خود را ادامه داد و حجب و نجابت،زیور و زینت جانش شد و با ادای فریضههایی چون نماز و روزه،روح و روانش را نشاط بخشید.
نسرین با ورود به دبیرستان، بر بسیاری از نابسامانیها در رژیم شاه، خردمندانه اعتراض کرد و بر نامشروع بودن حکومت وقت خروش برداشت تا آنجا که یک بار نیروهای امنیتی او را تحت تعقیب قرار دادند.
با معدل 18موفق به اخذ دیپلم شد. وی با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیت، کمر به خدمت خلق خدا بست و قدرت خویش را صرف خدمت در کمیته امداد، کمیته انقلاب اسلامی،سپاه و جهاد سازندگی کرد. مطلوب خود را در جهادسازندگی یافت و با خدمت به محرومترین قشر جامعه، به دنبال کسب قرب به پروردگار بود.
در نخستین تلاشهایش،به عنوان جهادگر در یکی از روستاهای مجاور شیراز(روستای دودج) برای زنان و دختران جوان آن دیار به برگزاری کلاسهای فرهنگی همت گماشت و آنان را با اصول و معارف انسانساز اسلام مأنوس و مألوف کرد. سپس فعالیتش را در روستای «دشمن زیاری» ادامه داد و در منطقه «فراشبند» از توابع استان فارس به برگزاری نمایشگاه عکس و کتاب مبادرت ورزید.
در آغاز سال 1360 ، نسرین از فقر فرهنگی شدید کردستان آگاه شد و با برادرش احمد افضل (مفقودالاثر) در مورد رفتن به آنجا مشورت کرد و در همان زمان بود که جهاد اعلام کرد که در جهت رشد هرچه بیشتر فرهنگی به بانوان در کردستان احتیاج است.
نسرین افضل پس از مشورت با علمای شهر راهی کردستان شد. چیزی نگذشت که گوهر وجود وقف الهی شده نسرین افضل بر همه نمایان شد و همه ارگانها سعی کردند از فضایلش بهره ببرند و افضل تا آنجا که توان داشت ارگانهای ضعیف و مردم محروم آنجا را توان الهی بخشید. حتی وقت استراحت شبانه خویش را در فرمانداری و برای تقسیم کردن کوپنهای مردم مهاباد صرف کرد. بعضی اوقات تا نیمههای شب با وجود خطرهای فراوان آن شهر که چون شهر به تاراج رفته در اختیار ضدانقلاب بود برای آموزگاران متعهد آن دیار جلسه میگذاشت.
در شهریورماه سال 1360 خبر شهادتش برادرش را شنید و راهی شیراز شد و مطلع شد برادرش نه تنها به درجه رفیع شهادت نائل آمده که وجودگهربار او به شهیدان مفقودالاثر انقلاب پیوسته است.
با مسئولیت سنگینِ ابلاغ اندیشه شهدا، دیگر بار به مهاباد بازگشت و در سپاه،جهادسازندگی،بنیاد امور جنگزدگان، فرمانداری،آموزش و پرورش و سپاه پاسداران مجاهدت کرد. حالا تنها کسی است که برای تصدیگری تبلیغات و انتشارات سپاه در مهاباد لایق.
مدتی این مسئولیت را میپذیرد و در عین حال به دیگر ارگانها نیز رسیدگی میکند و سپس به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش با سمت معلم تربیتی شروع به کار میکند و با این مسئولیت معلمین را نیز آموزش میدهد و یک دوره از معلمین نهضت سوادآموزی نیز از جمله افرادی بودند که از فضل او بهرهمند میشوند.
در نخستین روزهای بهار سال 1361 با یکی از جوانان مجاهد شاغل در سپاه، ازدواج کرد و تابستان همان سال در شامگاه هنگامی که از مراسمی به منزل باز میگشت سوار خودرویی شد اما در مسیر به کمین عوامل ضدانقلاب افتاد و در آن جمع، تنها، شهیده نسرین افضل مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
سیده طاهره هاشمی
«سیده طاهره هاشمی» یکی از همین بانوان است که در 14 سالگی به شهادت رسیده است.او روز یکم خردادماه سال 1346 در شهرستان آمل و در روستای شهید محله ( شهربانو محله) متولد شد. این سیده با سن کمی که داشت اما با از نبوغ و ذوق سرشار هنری در آفرینش آثار نوشتاری و تجسمی داشته است.
به گفته دوستان شهیده هاشمی، او دختری صبور و از خودگذشته بوده است ولی در عین حال همواره نظر انتقادی خود را با صراحت با معلمانش در میان میگذاشت و ترسی از بیان حقایق نداشته است.
درجریان پیروزی انقلاب، طاهره با اینکه بیش از 10 سال نداشت همواره با خانواده خود چون سایر اقشار مردم در بیشتر تظاهرات شرکت میکرد. پس ازپیروزی انقلاب با پیوستن به انجمن اسلامی مدرسه و انجمن اسلامی شهید محله در تداوم انقلاب اسلامی کوشید.سعی داشت دوستان و آشنایان خود را با اسلام آشنا سازد و خود نیز آنچه را میگفت عمل میکرد. روزهای دوشنبه و پنجشنبه هرهفته روزه میگرفت.
هاشمی ششم بهمن ماه 1360 درحالی که برای رزمندگان اسلام که برای ضدانقلاب در شهر مستقر بودند مشغول جمعآوری دارو و غذا بود مورد اصابت گلوله عناصر ضدانقلاب قرار گرفت و شهید شد.
سیده زهرا حسینی راوی کتاب دا
با آغاز جنگ، زهرا حسینی که در آن هنگام دختری 17 ساله بود، خود را در وسط ماجرا یافت. همین که اعلام کردند پیکرهای شهدا در گورستان روی زمین مانده است، به یاری غسالان شتافت و با شهامت و مقاومت روحی کمنظیری در کار غسل و کفن و دفن شرکت کرد. به کارکنان گورستان غذا رساند، مردم را برای این کار بسیج کرد، امدادگری آموخت و در هر کاری که پیش میآمد، از امدادگری، زخمبندی، حمل مجروحان، تعمیر و آمادهسازی اسلحه، پخت و پز و توزیع امکانات فعالیت داشت. تنها هدفش این بود که مفید باشد و به مردم خدمتی بکند. پدر و برادرش در جنگ خرمشهر شهید شدند و او با دست خود آنان را در گور نهاد. خواهر کوچکترش را در کارها شرکت داد. در جریان دفاع از خرمشهر مجروح شد و ترکشی در نخاع او جای گرفت که پس از آن همیشه با اوست و ناگزیر از تحمل عوارض آن است. با این حال، او از پای ننشست و پیوسته کوشید تا در خدمت جبهه و جنگ یا مردم جنگزده باشد.
گزارش حسینی از جنگ بینظیر است، و به هیچ یک از کتابهای متعددی که ایرانیان و خارجیان درباره جنگ نوشتهاند، شباهتی ندارد. خواننده ممکن است با اعتقادات حسینی مخالف باشد و حتی او را دختری عامی بداند که طوطیوار چیزهایی را باور کرده است و تکرار میکند. ولی باید ابله یا مغرض باشد که درباره گزارش او از وقایع تردید کند. این گزارش حقیقی و دست اول از سبعیت از یک طرف و مظلومیت و بیپناهی از طرف دیگر است. در آن، چنان صحنههایی از ایثار و شور ایمان به چشم میخورد که قلب را میلرزاند.
بسمه تعالی
شرح عملیات کربلای4
عملیات می بایست در ساعت 22:30 مورخ 3/10/1365 آغاز شود. به همین خاطر غواص های خودی ساعاتی قبل به درون آب رفته و به سمت خط دشمن حرکت کردند. در این میان، نیروهای دشمن که کاملا آماده و هوشیار بودند ضمن پرتاب منور، با تیربار و خمپاره به طرف نیروهای خودی شلیک می کردند. در مجموع، عملیات خارج از کنترل و هدایت فرماندهی قرار گرفته بود و قبل از هر دستوری یگان ها با توجه به نوع وضعیت و هوشیاری و عکس العمل دشمن به محض رسیدن به ساحل، درگیری را آغاز می کردند. در این حال، رمز عملیات (یا محمد) حدود ساعت 22:45 اعلام شد و نیروهای عمل کننده فقط توانستند در جزایر سهیل، قطعه، ام الرصاص، ام البابی و بلجانیه نفوذ کنند و در بعضی مناطق نیز به صورت موضعی رخنه نمایند.
در مقابل، نیروهای دشمن با پرتاب پی در پی منور و اجرای چند مورد بمباران کنار نهر عرایض (عقبه برخی از یگان ها) و هم چنین اجرای آتش موثر روی رودخانه اروند، عملا سازمان غواص ها و نیز نیروهای موج دوم و سوم را به هم زد. به طوری که نیروهای یگان های مجاور بعضا پراکنده شده و اغلب نمی توانستند روی هدف عمل نمایند.
یکی از مناطق حساس عملیات، جزیره ام الرصاص و نوک بوارین بود که به رغم تلاش بسیاری که برای تصرف آن انجام شد، به خاطر هوشیاری دشمن امکان ادامه درگیری از میان رفت. دشمن با شلیک پرحجم تیربار روی آب، از عبور نیروها از تنگه ام الرصاص – بوارین جلوگیری کرد. مضافا به این که به خاطر حساسیتی که دشمن نسبت به ام الرصاص داشت، در پدافند آن از 9 رده مانع طبیعی و مصنوعی بهره می برد، به طوری که هرگاه از هر خط عقب رانده می شد، در خط بعدی که نسبت به خط قبلی اشراف و تسلط داشت، مقاومت می کرد.
در این حال، با توجه به هوشیاری دشمن، امکان ادامه عملیات میسر نبود، لذا به منظور حفظ قوا و طراحی مجدد عملیات آتی، از ادامه نبرد اجتناب شد.
برای شادی روح شهدای اسلام وبخصوص شهدای کربلای چهار صلوات
سرباز کوچک امام (ره)
خاطرات آزاده پر آوازه اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان
گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی
قسمت چهارم
هر لحظه به آمارشهدا و مجروحان اضافه می شد. هر چه چشم می چرخاندیم اثری از عراقی ها نمی دیدیم که بخواهیم به طرف شان تیراندازی کنیم. معلوم بود که از داخل سنگر و با تانکهایشان رویمان آتش می ریختند. با این حساب تیراندازی به طرف شان فقط حرکت مان را کند می کرد. می بایست با سرعت هر چه تمام به آنها رسیده و جایی که در تیررسمان قرار می گرفتند با آنها درگیر می شدیم. زمین صاف بود. لحظه ای تعلل به قیمت جان مان تمام می شد. تا جایی که قدرت داشتیم می دویدیم. کم کم به جاده نزدیک می شدیم. همه به دنبال کوچک ترین برآمدگی ای روی جاده برای پناه گرفتن بودند. آفتاب مستقیم می تابید اما گرمایش در مقایسه با گرمای جهنمی که عراقی ها برایمان درست کرده بودند، هیچ بود. به دنبال یک جان پناه کوچک چشم هایم را ریز کردم. صد متر جلوتر روی سینه خاکریز یک برآمدگی دیدم؛ دویدم طرفش. به محض رسیدن به جاده و چند متری آن برآمدگی سرجایم میخکوب شدم. چیزی را که میدیدم باور نمی کردم. جان پناه من، جنازه متلاشی شده یک عراقی بود. صاحب جنازه، آدم هیکلی ای بود که دل و رودهاش ریخته بود کف زمین. معلوم نبود چه چیزی بهش خورده. اما هر چه بود، بدنش را دو نصف کرده بود. نای و ریه هایش بیرون افتاده بود. نایش آن قدر قطور و موج دار بود که یک لحظه یاد لوله خرطومی جاروبرقی افتادم. استخوانهای قفسه سینه اش ریه ها را پاره و چاک چاک کرده بود و روده های کلفت و درازش پخش شده بود دور جنازه. دست و پاهای آش و لاشش خلاف جهت طبیعی افتاده بود. از هر طرف که نگاه می کردی یک تکه گوشت از پوست آویزان بود. تن تکه پاره اش را که با کاردک جمع می کردی و روی باسکول می گذاشتی دویست کیلو میشد. چیز عجیبی بود این جنازه اما بیشتر از این جای ایستادن نبود. با اینکه مطمئن بودم تصویر این تل گوشت حالا حالاها از ذهنم بیرون نمی رود، دویدم به سمت بالای جاده. با هر مصیبتی که بود به بالای جاده رسیده بودم. جاده اهواز - خرمشهر جاده طولانی ای بود که ابتدا و انتهایش معلوم نبود. عراقی ها با فاصله ای از آسفالت و پشت سنگرهایشان خاکریز کوچکی درست کرده بودند که اگر چه مدام بر اثر انفجارهای پی در پی لب پر می شد اما از هیچی بهتر بود و می شد به عنوان جان پناه موقت، از آن استفاده کرد. عراقی ها سنگرها و استحکامات قوی ای داشتند اما هیچ کدام شان به درد ما نمی خورد. سبک مهندسی شان طوری بود که فقط برای آتش ریختن روی ما به کار می آمد و در جهت عکس آن، قابل استفاده نبود. عراقی هایی که تا چند لحظه پیش با آتش پدافند ضدهوایی و تیربارهای مختلف زمین زیر پایمان را شخم می زدند؛ بدون اینکه درست و حسابی وقت کنند. تجهیزات شان را بردارند ، پا به فرار گذاشته بودند. تانک های عراقی با دیدن رسیدن نیروهای پیاده ایرانی تند تند عقب نشینی می کردند. @defa_mogadas
سرباز کوچک امام (ره)
خاطرات آزاده پر آوازه اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان
گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی
قسمت سوم
جایی دورتر از اینجا که ما بودیم ، حجم شدیدی از آتش بین دو جبهه رد و بدل می شد. فرمانده گردان می گنت بچه های حسین خرازی در تیپ امام حسین و بچه های احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف مشغول سرگرم کردن دشمن هستند تا تیب 25 کربلا در فرصتی مناسب به دل دشمن بزند و خط را بشکند. با این حساب، عملیات اصلی، عملیاتی بود که تیپ کربلا انجام می داد. در دلمان خدا خدا می کردیم همه چیز خوب پیش برود و زحمت بچه هایی که در این دو محور مشغول سرگرم کردن عراقی ها بودند، هدر نرود فکر نمی کردیم انتظارمان این قدر طولانی شود اما تا سحر درگیری ادامه پیدا کرد. نماز صبح را که خواندیم خبر رسید: «به لطف خدا دو تیپ امام حسین (ع) و نجف اشرف از دو محور به جاده اهواز - خرمشبر - جایی که ما باید تصرفش می کردیم - مسلط شده اند و شرایط برای تیپ 25 کربلا برای تصرف نهایی جاده و پاکسازی کامل آن از دشمن بعثی مساعد است. با نام و یاد خدا حرکت کنید هاج و واج همدیگر را نگاه می کردیم. از دیشب تا حالا که کلی منتظر بودیم دستور حرکت برسد، هیچ خبری نشده بود، آن وقت حالا که هوا داشت روشن می شد و عراقی ها کام رویمان دید داشتند، چطور می توانستیم عملیات کنیم؟ آن هم غافل گیرانه! چاره ای نبود. تانک ها، ماشین آلات زرهی، توپ های 106 و همه ادوات به ستون شده دل کلی ایفا هم آمد و بچه ها را سوار کرد اما همه جا نشدیم. مجبور شدیم برویم بالای تانک ها و ماشین های زرهی. پریدم روی یک تانک چیفتن. به غیر از من ده، پانزده نفر دیگر هم آویزان تاک بودند. روی برجک تانک و اطراف آن میلگردهایی قطور جوش خورده بود که دستگیره های خوبی بودند. حین حرکت، تانک در سراشیبی و سربالایی می افتاد و تکان های شدیدی می خورد. من سفت یکی از میله ها را چسبیده بودم. اگر این کار را نمی کردم پرت می شدم کف زمین و در آن هیاهو چیزی ازم نمی ماند. از اگزوز تانک دود غلیظی همراه با کلی سر و صدا بیرون می آمد. صورت بچه هایی که نزدیک اگزوز بودند شبیه آفریقایی ها سیاه شده بود . هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که عراقی ها شروع کردند به شلیک خمپاره های زمانی روی سر ستون. خمپاره زمانی خمپاره ای بود که در هوا بالای سر هدف منفجر می شده و باران ترکش هایش روی زمین می ریخت. تمام تنم را جمع کرده بودم زیر کلاهم. خمپاره بالای سرمان که می ترکید صدای برخورد ترکش های ریز و درشتش با بدنه تانک، شنیدنی بود. @defa_mogadas