شهید ابو مهدی المهندس
«جمال جعفر محمد آل ابراهیم» یا «جمال ابراهیمی»، که بیشتر با لقبش «ابومهدی المهندس» شناخته میشود، فرمانده اجرایی یا به عبارت دیگر فرمانده میدانی بسیج مردمی عراق یا حشدالشعبی بود. او در سال 1953 میلادی (برابر با سال 1332 شمسی) در بصره از پدری عراقی و مادری ایرانی متولد شد. ابومهدی المهندس در سال1973 وارد دانشگاه پلی تکنیک بغداد شد و به تحصیل در رشته راه و ساختمان پرداخت، رشته تحصیلی که لقبش را هم از همان میگرفت. در سال 1977 نیز تحصیلات دانشگاهی خود را در مقطع لیسانس، از آن دانشگاه به پایان برد. او بعدها در تهران در رشته روابط بین الملل، فوق لیسانس و دکتری گرفت. بعدها در کویت همسری ایرانی اختیار کرد و صاحب چهار دختر شد که به گفته خودش، اکنون یکی از آنها دکترای روابط بین الملل دارد، دیگری فوق لیسانس معماری، بعدی فوق لیسانس مهندسی شیمی و آخری هم دانشجو است.
پیوستن به حزب الدعوه و آغاز مبارزات ابومهدی
ابومهدی در سال 1970 میلادی به «الدعوه الاسلامیه» عراق پیوست. در دهه 1970 با افزایش نفوذ این حزب در میان جوانان و شخصیتهای مذهبی و سرکوب آن از سوی حکومت حزب بعث، الدعوه به یک جریان انقلابی تبدیل شد که به مقاومت مسلحانه در برابر حکومت میپرداخت. حاکمان بعثی عراق در سال 1975 پنج تن از اعضای حزب الدعوه را اعدام کردند؛ در سال 1980 نیز، شبانه شهید «سید محمدباقر صدر» را تیرباران کردند. شهید ابومهدی خود میگوید: «تا این تاریخ 95 درصد از دوستانم که در محله و مساجد به حزب الدعوه تردد داشتند، اعدام شدند».
مبارزات ابومهدی در دوران حاکمیت حزب بعث عراق
شهید ابومهدی اما در سال 1980 موفق شد به کویت برود و در کویت همراه با دیگر نزدیکان خود، ابتدا حزب الدعوه و بعدها یک گروه جهادی را پایه گذاری کند. در کویت بود که برای اولین بار نام او در اقداماتی علیه آمریکا مطرح شد[4]. ابومهدی المهندس در خصوص فعالیت هایش در کویت میگوید: «در کویت ازدواج کردم و همانجا به اعدام محکوم شدم». در واقع علت محکومیت شهید ابومهدی به اعدام، فعالیت های جهادی همراه با شهید «مصطفی بدرالدین» بود. شهید ابومهدی در این باره می گوید: « بعد از انفجارهایی که در سفارت آمریکا و سفارت فرانسه در کویت رخ داد، عراقیهایی که مقیم کویت بودند، بازداشت شدند. اسم من نیز در فهرست متهمین مشارکت در این انفجارها وارد شده بود، با وجود اینکه من در این قضیه بیگناه بودم».
شهید ابومهدی در سال 1363 به تهران سفر کرد و در رشته روابط بینالملل ادامه تحصیل داد. پس از آنکه شهید بدرالدین در سال 1990 از زندان کویت آزاد شد، به همراه او در دوایر حساس امنیتی و نظامی مقاومت، که بعدها اسم «بدر» بر آن نهادند، فعالیت های جهادی و مبارزاتی خود را ادامه دادند. شهید «اسماعیل دقایقی» به عنوان اولین فرمانده تیپ مستقل بدر – که بعدها لشکر بدر شد - انتخاب شد و بعدها در سال 2001، میلادی ابومهدی المهندس به فرماندهی سپاه بدر رسید.
فصل جدید مبارزات ابومهدی بعد از سقوط رژیم صدام
پس از سقوط صدام و برچیده شدن بساط حکومت حزب بعث، ابومهدی المهندس توانست همچون دیگر سیاستمداران و شبهنظامیان شیعه ای که در زمان حکومت صدام از عراق خارج شده بودند، به کشورش بازگردد. او پس از بازگشت به عراق از سپاه بدر و مجلس اعلا جدا شد و گروه کتائب حزب ا... را به راه انداخت؛ گفته میشود که او در مقطعی مشاور ابراهیم جعفری، نخستوزیر وقت عراق هم شد.
جمال جعفر محمد (ابو مهدی المهندس) در انتخابات پارلمانی سال 2005 میلادی به عنوان نماینده استان بابل پیروز شد، اما با توجه به اینکه نامش در پروندههای امنیتی دهه 1980 مطرح بود، آمریکایی ها اجازه فعالیت به وی ندادند و او به ایران برگشت و تا خروج نیروهای آمریکایی از عراق در سال 2011، جز در سفرهایی کوتاه و محرمانه، به عراق بازنگشت.
ابومهدی المهندس در سال 2007، با داشتن تجارب فراوان جنگی اقدام به تشکیل گروه «کتائب حزب الله عراق» کرد، کتائب حزب الله عراق به عنوان قدرتمندترین گروه مسلح سازمان یافته در عراق شناخته می شود و ستون اصلی حشد الشعبی است. آمریکا از سال 2009 میلادی این گروه و شخص ابومهدی المهندس را در لیست سیاه خود قرار داده بود.
با ظهور داعش در منطقه، جنایات هولناک آنها و با آن سرعت باورنکردنی که سوریه و عراق را درنوردیدند، فصل تازهای در تاریخ مجاهدتهای مقاومتی ابومهدی المهندس گشوده شد. بعد از فتوای مشهور آیت ا...سیستانی که حکم جهاد کفایی داد و در آن از جوانان عراقی و به خصوص گروه های مقاومت خواست از جان و مال و ناموس و نظام سیاسی موجود در عراق دفاع کنند، سازمان حشد الشعبی تشکیل شد. حشدالشعبی یک نیروی مردمی و ملی جهادی است که در آن نیروهای شیعه، سنی،کرد، ترکمن، ایزدی و مسیحی حضور دارند. این نیروهای مردمی بیشترین نقش را در بیرون راندن داعش از شهرهای عراق از جمله «آمرلی»، «جرف الصخر»، «اربیل» و «موصل» داشتند.
ابومهدی المهندس می گفت:30 سال است که در جبهه مقاومت مشغول جهاد است و این «جهاد را راحتی و تفریح خود می داند». می گفت: « بسیاری از مناطق عراق را تنها در میدان نبرد دیده »؛ می گفت «قبل از جنگ تکریت و فلوجه را ندیده بوده و آنها را در جریان جنگ دیده است». اتاق فرماندهی جنگ او، نه در قلب پایتخت و روی مبلمان های راحت و شیک، بلکه در خط مقدم و در نفربرهای رزمی بود.
به غیر از آرمان آزادسازی بیت المقدس و سرزمین های اسلامی از اشغالگران صهیونیست، یکی از اهداف مهم ابومهدی المهندس اخراج نظامیان آمریکایی از خاک عراق بود؛ که میگفت «تا زمانی که جان در بدن دارد، از این هدف نخواهد گذشت». می گفت «آمریکا دشمن اصلی ماست».
گام آخر زندگی مجاهدانه ابومهدی المهندس و نوشیدن شهد شیرین شهادت
شهید ابومهدی المهندس و سردار شهید قاسم سلیمانی، دو همرزم قدیمی، از سالیان دور در میدان های مبارزه جبهه مقاومت، دوشادوش یکدیگر، می جنگیدند؛ به خصوص در پاک سازی سرزمین های اشغال شده عراق و سوریه از تروریست های تکفیری داعش. اما ابومهدی همواره خود را "سرباز حاج قاسم معرفی میکرد، که به این سربازی افتخار می کند".
ابومهدی وقتی در سحرگاه روز جمعه سیزدهم دی 1398، در کنار یار دیرین و دلاور خود، سردار حاج قاسم سلیمانی توسط پهپادهای آمریکایی مورد هدف قرار گرفت و شهید شد، اگر می توانست حتماً به ما می گفت «حالا دیگر کلکسیون افتخاراتش تکمیل شده است».
سرباز کوچک امام (ره)
خاطرات آزاده پر آوازه
اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان
گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی
قسمت دوم
بعد از نماز صبح، سریع سوار اتوبوس ها شدیم. راننده در تاریکی آرام و با احیاط می راند. ساعتی که گذشت اتوبوس ها مثل گهواره چپ و راست می شدند. فهمیدیم که از شهر فاصله گرفته ایم و افتاده ایم در جاده خاکی. هوا رو به روشنی بود. تا چشم کار می کرد اطراف مان دشت بود. قدری جلوتر که رفتیم اتوبوس ها ایستادند و پیاده شدیم.
آفتاب آن وقت صبح هنوز مهربان بود و نور طلایی اش را به سرتاسر دشت پخش کرده بود. منتظر شدیم تا آخرین نفرها هم پیاده شوند و بیایند کنارمان تا همگی یک جا جمع شویم. بوی خوب و آشنایی می آمد؛ بوی باروت. با همه وجودم نفس می کشیدم. قسمت هایی از دشت تکه تکه سبز بود و بوته های گل وحشی در آن قسمت ها در آمده بود. تا بخواهیم بفهمیم برای چه آمده ایم این جا، چندتا گلوله سرگردان خمپاره چند ده متر آن طرف ترمان خورد زمین. به خود گفتم: «یعنی واقعا آمده ایم جبهه؟!» مسئول نیروها که سپاهی سی ساله ای به نظر می رسید خیلی خونسرد ایستاد روبروی مان و بعد از سلام و خسته نباشید گفت: «اسم منطقه ای که ما الان تویش ایستاده ایم رقابیه ست. دو، سه روز پیش توی همین منطقه و مناطق اطرافش به خواست خدا و همت برادرانتون یه عملیات موفقیت آمیز انجام شده به اسم «عملیات فتح المبین». وسعت عملیاتی عملیات فتح المبین تقریبا زیاده. یعنی از یک طرف به دشت عباس و تپه های الله اکبر میرسه و از طرف دیگه اینجا یعنی رقابیه..............................
در روستا کلی مزرعه باقالا بود. باقالاهای سبز و درشت خیلی چشمک میزدند. حتی بعضی هایشان شکافته شده بودند و دانه هایشان روی زمین ریخته شده بود. ما هم که حسابی گرسنه...! احمد فرهادیان دوید سمت من و چند نفر از بچه هایی که نزدیکم بودند و گفت: «پاشید، یه کم از این باقالی ها رو بکنید... میخوام براتون بپزم!»
گفتم: «الآن؟! اینجا؟! آخه چطوری؟»
گفت: «کارتون نباشه، شما فقط باقالاها رو بیارید...»
من نرفتم اما سه، چهار تا از بچه ها رفتند و چند دقیقه بعد با یک بغل پر از باقالا برگشتند. در این فاصله احمد یک قابلمه بزرگ و یک سطل آب از یکی از خانه ها آورده بود. باقالاها را ریختند داخل قابلمه و آب را هم ریختند رویش. بعد با چند تا تکه چوب اجاق درست کرد و قابلمه را گذاشت رویش. تا احمد آمد به هیزم اجاقش کبریت بکشد، دیدم فرمانده با سر و صدا و غرغر آمد داخل طویله و گفت: «واقعا از شماها دیگه بعیده! اومدید تو منطقه جنگی بعد میخواید آتیش روشن کنید؟! اونم درست جایی که نیروهامونو استتار کردیم؟ شما دیگه کی هستید بابا ... راه دیگه ای نبود که به عراقیا گرا بدید؟»
احمد خیلی خونسرد گفت: «گرا کدومه؟ بابا ما گشنه مونه! فقط می خوایم یه کم باقالی بخوریم... ببینید چقدر باقالی اینجاست، حیفتون نمی یاد اینا رو همین طوری دست نخورده ول کنیم به امون خدا؟!»
کارد میزدی خون فرمانده در نمی آمد. عصبانی از لحن شوخ احمد گفت: «باقالی چیه مرد حسابی ؟! یه ذره دود از اینجا بره بالا عراقیا پدر صاحبمونو درمیارن! ول کنید تو رو خدا این کارا رو...»
فرمانده که رفت همه همدیگر را نگاه می کردیم. بنده خدا راست می گفت. نباید این کار را می کردیم. از روستا که زدیم بیرون غروب شده بود. به دستور فرمانده در حال راه رفتن نماز خواندیم. این مدل نماز خواندن خیلی برام عجیب بود. فرمانده کنارمان راه می رفت و نحوه نماز خواندن در حالت پیاده روی را توضیح می داد. قدری که دور شدیم به یک نخلستان خیلی بزرگ رسیدیم. بعد از نخلستان دستور رسید توقف کنیم.
حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود و جز نور ستاره ها هیچ نور دیگری نبود که بتوانیم اطرافمان را ببینیم. تنها چیزی که متوجه شدیم این بود که در کنار یک خاکریز هستیم. از پشت خاکریز صدای آب می آمد. بچه ها روی سینه کش خاکریز ولو شدند.
@defa_mogadas