دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و توی باغچه کنار موسی نشست. نگاهش دور اردوگاه چرخید؛ ساختمانهای بلند، چسبیده بههم، بدون هیچ فاصلهای با آسمانی 8 ضلعی بالای سرشان. به موسی نگاه کرد و گفت "چی میخونی؟ بلند بخون"
موسی دور و بَرش را نگاه کرد و کمی تن صدایش را آورد بالا:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چهکنم حرف دگر یاد نداد استادم
تا شدم حلقهبهگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
به آخر غزل نرسیده بود که حسین بلند شد. موسی چشمهای گرد و درشتش را به او دوخت و با شیطنت گفت چی شد، باز یاد...
حسین لبخند زد، دستهایش را توی جیبش فرو برد، شانههایش را داد بالا و گفت. اذیت نکن موسی، بحث کسی نیست، نفس دوست داشتن زیبا است.
توی آسایشگاه دو نفر دراز کشیده بودند. نیمساعت دیگر هواخوری تمام میشد. کاغذ و قلم را برداشت و نوشت: "سلام، سلام به مادرم که اینجا فقط ناراحتم که مبادا ناراحت من باشد. دلتنگ من نباش سرنوشت و قسمت الهی که سخت به آن معتقدم، در این زمان خواسته من اینجا باشم. تا یاد بگیرم در برابر اختلاف سلیقهها صبر کنم و از خودبینی و خودخواهیهایم فاصله بگیرم.
اگر برگشتم، همه را از خودم راضی میکنم. من اسیر شدم تا از خودم آزاد بشوم. مثل همیشه نگران چیزهایی هستی که همهجا هست. غذا، لباس، استراحت و انشاا... سلامتی.
به انسیه سلام برسانید. بگویید سرانجام کار من معلوم نیست، صاحباختیار است برای زندگیاش تصمیم بگیرد.
حسین سال 1337 بهدنیا آمد، چهارمین بچه بود، قبل از او شیرین، زینب و حسن بهدنیا آمده بودند. و بعد از او محمد، علی و امیر بهدنیا آمدند.
پدر و مادرش اصالتاً زرندی بودند و با هم نسبت دور فامیلی داشتند. حسین 10 ساله بود که آمدند به روستای حصار مهتر رباط کریم. آنها یک خانواده مهاجر بودند که چیزی از خودشان نداشتند. نه نفر در یک اتاق پانزده متری زندگی میکردند. بغل اتاق یک آلاچیق کوچک بود که مادر زیرش آشپزی میکرد. سقف خانه میزان نبود و برف و باران که میبارید، چکه میکرد.
علی کار میکرد و 8 نفر میخوردند. بچهها خیلی زود میفهمیدند باید جلوی خواستههایشان را بگیرند و هر چیزی را به زبان نیاورند. دخترها همراه مادر توی خانه گلیم یا قالی میبافتند و پسرها میرفتند باغ. شعار محمد این بود کار سختتر، حقوق بیشتر. هر روز بعد از چیدن میوه نزدیک ظهر خسته و عرقکرده، چند شاخه انگور میچیدند و میخوردند و طبق عادت خانوادگیشان صلوات و پدربیامرزی برای گذشتگان صاحب باغ میفرستادند.
یکروز علی چشمهایش پر از اشک شد و گفت: "من که مرحوم بشوم باغی، باغچهای ندارم محصولش را بخورند و فاتحهای بخوانند. پس شماها برایم نماز بخوانید."
اهل روستا همه به او احترام میگذاشتند. کسی عصبانیت علی را ندیده بود. همیشه میگفت ما چیزی نداریم به مردم بدهیم جز صورت خوش."
اخلاق علی بیشتر از بقیه پسرها به حسین رسید چون همیشه خندان بود و مطمئن که، برای دیگران کاری انجام بدهد.
سال 1351 رهسازها آمدند رباط کریم. آنموقع رباطکریم نه روستا بود، نه شهر. مردم زبالهها را توی کوچه و خیابان میریختند. بچهها جای بازی نداشتند و توی کوچهها کنار همین آشغالها میلولیدند. حسین تازه دیپلم گرفته بود. آنقدر رفت در خانهها، مردم را جمع کرد، با آنها حرف زد تا بالاخره راضی شدند در ماه پولی بابت جمع کردن زبالهها بدهند. بعد یکنفر را که واقعاً محتاج این پول بود و اهل کار، مسئول جمعآوری زبالهها کرد.
توی مسجد سیدالشهدا خودش برای بچهها کلاس نقاشی، خط و قرآن میگذاشت. میگفت که نباید وقتشان را سر کوچه و خیابان تلف کنند.
دوره سپاهیدانش را با بالاترین رتبه طی کرد. وقتی رفت ابلاغش را بگیرد، مسئول مربوطه گفت: "شما برای هر منطقه تهران که بخواهید، میتوانید ابلاغیه بگیرید" حسین کمی فکر کرد و گفت: "میخواهم بروم جایی که از رباطکریم محرومتر باشد."
ابلاغش را برای روستای صالح آباد شهریار زدند. روستای سرسبزی بود. همهجا باغ و رودخانه. 20 نفر شاگرد داشت که از توی باغ و زمین کشاورزی کشاندشان سر کلاس درس. مدیر، ناظم و معلم خودش بود و بعدازظهرها هم میرفت کمک میوهچینی، یا دروی پیرمردها و پیرزنهای دست تنها.
چند ماهی که کار کرد و حقوقش را گرفت، در چوبی و شکسته حیاط پدریاش را عوض کرد و آن در آهنی بزرگِ آبی رنگ، هنوز هست.
دو سال از فوت پدر میگذشت که انقلاب شد. بچهها تنها شده بودند، و بیشتر از گذشته متکی به خودشان. حسین به امیر که کوچکتر از همه بود و 8 ـ 7 سال بیشتر نداشت میگفت: "جوجه!" حالا او در ستاد پشتیبانی و تبلیغات جهادسازندگی طرح و نقاشی میکشید و پلاکارد مینوشت.
یکروز سرد برفی امیر را با خودش برد. تمام آنروز را مجبور بود در فضای باز کار کند. حسین با حوصله برای امیر توضیح میداد چرا این رنگ، پارچه یا قلمموی خاص را انتخاب میکند. و امیر خوشحال بود که وردست حسین است. مطمئن میشد بزرگ شده.
شب که برگشتند خانه، امیر از کنار بخاری تکان نمیخورد. حسین گونههای سرخ او را بوسید و گفت: "امروز با خودم بردمت تا بفهمی همیشه جای گرم نیست. از سختیها فرار نکن. بعضی وقتها مجبوری توی این شرایط کار یا حتی زندگی کنی."
اوایل انقلاب گروههای مختلف منافقین، مجاهد، لائیک و ... فعالیت تبلیغاتی میکردند. حسین در انجمن اسلامی، دفتر تبلیغات مساجد و کتابخانهها ساعتها مینشست و با آنها بحث میکرد.
بعد از دوره راهنمایی شاگردانش را تشویق میکرد در رشتههای هنری ادامه تحصیل بدهند. میگفت: "تفریح من در زندگی کتاب خواندن، خط و نقاشی است. هنر آدم را از تکرار و عادت نجات میدهد."
در خانه کوچک آنها کسی اتاق یا میز جداگانه نداشت. او عضو چند کتابخانه بود. و معمولاً کتاب نمیخرید. به امیر میگفت مهم روحیه خواندن و جدی زندگی کردن است نه اینکه یک دیوار خانه، کتاب بشود.
مادرش میگفت حسین مهره مار دارد و دوستان کتابخوانش میگفتند، نفوذ شخصیتی! او برای همه احترام قائل بود. میگفت: "احترام، علاقه به رشد انسانها با شیوه خودشان است."
تازه جنگ شروع شده بود و حسین سخت سرگرم جمعآوری کمکهای مردم برای بازسازی مدرسه مخروبهای در قلعه حسنخان بود.
بعد از چند ماه مدرسه بازسازی شد و دانشآموزان ثبتنام کردند.
حالا بین مردم و در آموزش پرورش منطقه رباط کریم و قلعهحسن خان او را بهعنوان یک شخصیت مدیر و دلسوز میشناختند. شاید وقتش بود از اینهمه موقعیت استفاده کند و از یاد ببرد روزگاری فقیر بوده. اما انسانهای ذهن حسین اینطوری زندگی نمیکردند.
حسین دوباره بهعنوان خبرنگار و بار سوم در تیرماه 61 ـ عملیات رمضان ـ با سمت آرپیجیزن به جبهه رفت. او عادت داشت کارهای زمینمانده را انجام بدهد یکروز که با آمبولانس برای جمع کردن مجروحها رفته بود عقب، توی جاده چند ایرانی را دید که اسیر عراقی را گرفته بودند و بهشدت کتک میزدند. یکی از آنها اسلحهاش را گذاشت کنار گوش اسیری که زخمی، روی زمین افتاده بود و میخواست تیر خلاص بزند که حسین مچ دستش را محکم گرفت: "تو حق نداری اینکار را بکنی! برای چی آمدی بجنگی؟ آدمکشی؟" بعد اسیر مجروح را سوار آمبولانس کرد و پشت جبهه تحویل بهداری داد.
در همین عملیات به قوزک پای حسین تیر خورد و استخوانش خرد شد. نیروهای ایرانی مجبور بودند، عقبنشینی کنند. سربازها تنها کاری که میکردند، زخمیها را 5 نفر 5 نفر کنار هم میگذاشتند.
حسین هم جزئشان بود. بعضیها داد میکشیدند سر خودشان و به خدا و به بقیه التماس میکردند ببرندشان. اما شکل زندگی حسین به او یاد داده بود، آرام باشد و صبر کند. از شرایط سختی که دچارش شده بود نمیتوانست فرار کند.
دو روز در گرمای تیرماه، خودش را زیر یک تکه برزنت از نور مستقیم خورشید حفظ کرد. غروب روز دوم، عراقیها آمدند سراغشان. با سرنیزه و قنداق تفنگ همه را میزدند و به آنها که حالشان بد بود، تیر خلاص شلیک میکردند. سرباز جوانی که بالای سر حسین ایستاده بود، تفنگش را روی صورت او گرفت و گلنگدن را کشید، حسین چشمهایش را بست اما صدای افسری که فریاد کشید صبر کن! صبر کن!... جانش را نجات داد.
بیشتر اسرایی که در عملیات رمضان اسیر شدند، در اردوگاه موصل زندانی بودند. بعضیها میگفتند اینجا آخر دنیا است. جای خوابیدن به اندازه عرض یک شانه و غذا چند قاشق برنج با آب گوجهفرنگی.
عراقیها با هر نوع سرگرمی مخالف بودند. میگفتند همین که وارد آسایشگاه میشوید، بخوابید. اجتماع بیشتر از دو نفر ممنوع. صبح که بیرون میآیید فقط قدم بزنید.
فرمانده میگفت: " شما اسیر هستید. ما ملزم نیستیم سالم تحویلتان بدهیم. ما جسم شما را پس میدهیم حالا دیوانه، فلج، یا معلول بشوید برایمان فرقی نمیکند. همین که زنده باشید کافی است. بهعنوان یک اسیر تحویلتان میدهیم و یک سرهنگ تحویل میگیریم. سیاست ما نسبت به شما یک سیاست مکتوب است. با یک دست، غذا بدهیم که نمیرید و با دست دیگر بزنیم که بدانید اینجا عراق است و اسیر هستید.
در این فضای خفقانزا، همهجور تشکیلات مخفی وجود داشت. کلاسهای درسی، ورزشی، هنری، مذهبی، اخبار سیاسی، رادیو، اجرای تئاتر و موسیقی با دهان و ... اگر مسؤلان تشکیلات لو میرفتند بهشدت شکنجه میشدند یا میفرستادندشان اداره امنیت عراق (استخبارات) در بغداد به حبس ابد محکوم میشدند. یعنی باید تا زمان آزادی در سلول انفرادی میماندند.
مسئولیت در آنجا عین گرفتاری بود. آنطرفش داغ بود و درد.
حسین احیاکننده خط نستعلیق و شکسته در اردوگاه بود. او با حوصله برای همه با هر سن و سالی وقت میگذاشت. توی کارش آقا تو میتوانی، تو نمیتوانی، یا استعداد داری و نداری، نبود. مسواکها را از ته میتراشید و به شکل قلم درمیآورد. خاک نرم یا پودر لباسشویی را از الک روی یک سطح صاف میریخت و بعد روی آن مینوشت.
او مسئول فرهنگی آسایشگاه خودشان بود و هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. تئاتر بازی میکرد. اخبار رادیو را مخفیانه به دیگران میرساند. کلاسها را زمانبندی میکرد. کسانی را که بااستعداد بودند اما انگیزه نداشتند تشویق به تحصیل در یک رشته خاص، یا یاد گرفتن یک هنر و حرفه میکرد.
در محیطی که همهچیز برای احساس بیهودگی، بیمصرفی و فسیل شدن مهیا بود، یکعده باید خودشان را فدا میکردند تا بقیه سرپا بمانند و زانو نزنند. این زانو نزدن، اوج آرزو و مدینه فاضله تشکیلات مخفی بود.
بعضی وقتها حسین شب و روزش را با یک نفر میگذراند. با او حرف میزد، بد قلقیهایش را تحمل میکرد. نمیگذاشت در لاک خودش فرو برود و به زمین و زمان بد بگوید و به خدا بیاعتقاد شود. اگر این اتفاق برای یک نفر میافتاد. چند نفر را با خودش زمین میزد.
در نامههایش به خانواده مینوشت:
"سلام به مادرم، خواهرم زینب، شیرین و فرزندانشان یکیک. سلام به مریم کوچولو و اکرم کوچولو که او را (در عکس) به گریه انداختهاید و سلام به مریم بزرگ و مژگان و یکایک که نام نبردم. خوشحال شدم که عکس فرستادید. اما دلنگرانم که خدای ناکرده بچهها از خدا و قرآن جدا شوند. در خودشان و دنیا بمانند. من اینجا به این رسیدم که تربیت هدف اصلی زندگی است. باید خودتان را با تمام وجود فدای آن کنید.
و آنقدر که به فکر امرار معاش هستید، به فکر تربیت باشید. سالهای زندگیام که اینجا گذشت، از پرثمرترین روزها و لحظههای عمرم بودند و مطمئنم در آینده به این روزها حسرت خواهم خورد.
وقتی نامه میرسد. حتماً دلتنگ میشوید. اما اینجا من اصلاً احساس غربت نمیکنم. در خدمت سربازی که بودم نامه برایم بیشتر ارزش داشت. اما اینجا نگرانی ندارم. حتی برای مادر. حتماً میگویید چرا؟ چون خدا را دارید و من هم! پس چه باک که اینجا درس زندگی میآموزم. فقط ترس از این دارم بهخاطر اعمال گذشتهام عذاب بشوم. انسان تا آب تلخ را نخورد، قدر آب شیرین را نمیداند.
به تکتک داییها و عمهها، سلام برسانید به دایی رمضان بگویید سالی که گذشت و گوجهفرنگی کاشته بودید برادرانی که تازه اسیر شده بودند، گفتند محصول خوبی داشته و الحمدا.. پربار بوده و آفت نداشته جز یک آفت که آن هم انشاا... از بین میرود.
نگذارید باغ خشک و کمبار شود. از تجربه باغدارها استفاده کنید.
داشت یادم میرفت به آخرین جوجه ننه سلام برسانید. همیشه یادت میکنم. بین دوستانم نمونه هستی. و السلام."
نامههای حسین که میآمد، مادر خیلی ناراحت میشد، جلو بچهها گریه نمیکرد چون میترسید برای حسین بنویسند.
یکشب که همه خوابیدند، دورکعت نماز خواند و بعد هی اشک ریخت و به ترکی گفت خدایا من دیگر طاقت ندارم حسین مرا آزاد کن. او مریض است. سرش، کمرش درد میکند. کاری کن چهارسال این بچه مجروح و مریض من کنارم باشد. دوست و فامیل آنهایی که دوستش دارند، ببینندش. اگر علیل است، مریض است من حاضرم با صبر و حوصله جمعش کنم فقط زنده برگردد.
آقای نوراعتماد، وقتی داشت آزاد میشد، به حسین گفت: "حسینجان تو که پات مشکل داره بیا توی این طرح که جانبازها را زودتر آزاد میکنند، اسمت را بنویس!" حسین خندید و گفت: "خدایی که منو آورده اینجا وقتش که شد، آزادم میکند."
روزی که وسایلش را جمع کرد، همانجا دو رکعت نماز خواند، بعد رو کرد به سرباز عراقی و گفت: "8 سال اینجا بودیم، زحمت ما را کشیدید، حلال کنید." اشک توی چشمهای سرباز حلقه زده بود. بند تفنگش را روی دوشش انداخت و رفت.
وقتی توی اتوبوس از او پرسیدند حالا که توی خاک ایرانی چه حسی داری؟ گفت: "احساسی ندارم. تغییری حس نمیکنم. زندگی من سیر خودش را داشت طی میکرد و حالا به این نقطه رسیده. برای من تمامش زندگی است.
بیشتر کسانی که به دیدنش میآمدند، منتظر بودند او از 8 سال سختی و غربت بگوید. اما حسین فقط میگفت: "اگر اسارت، زندان بود، پس دنیا هم زندان است. انسانهای آزاد هم در بند هستند.
او با اشتیاق از بچههایی تعریف میکرد که آنجا درس میخواندند و هنر یاد میگرفتند. از دوستانی میگفت که الآن 5 تا زبان بلدند و ... یکبار امیر گفت: "داداش این همه میگویی فلانی زبان یاد گرفت، قرآن را حفظ کرد، پس شما چی؟"
کمی مکث کرده بعد به امیر که حالا دانشجو بود و دیگر نمیشد بگوید جوجه این سؤالها برای تو زود است، نگاه کرد و با آرامش گفت: "من این راه را انتخاب نکرده بودم، فقط سعی میکردم شرایط برای کسانی که استعداد داشتند، اما قدرت و اراده غلبه بر محیط و درد و رنجش را نداشتند، مهیا باشد."
شاید قبول این استدلال برای امیر که از 8 سالگی همراه او میرفت و کارهایش را میدید، سخت نبود. اما بعضیها با اکراه سری تکان دادند.
سال 1371 حسین نفر اول کنکور هنر شد و در رشته گرافیک در دانشکده هنرهای زیبای تهران شروع به تحصیل کرد. مثل گذشته چند جا با هم کار میکرد. مسئول فرهنگی ستاد آزادگان هم بود. حالا مجبور بود با عصا راه برود و میگفت یک لحظه نیست که کمردرد نداشته باشد.
یکروز که میرفت خانه، دور میدان نور، یک اتومبیل مدل بالا برایش بوق زد. رفت جلو، نان سنگک توی دست چپش بود و عصا توی دست راستش. موسی حسینزاده بود. "میدان را که دور زدند، اشاره کرد بهسمت راست، طبقه دوم یک ساختمان و گفت: "اون ساختمونو میبینی؟ او جا خونه منه، خانمم الآن توی خونه است. منتظرمه همون که صحبتشو کرده بودم. بالاخره با هم ازدواج کردیم." موسی رفت بهسمت خیابان گرجی و گفت: "خیلی خوشحالم خودت همیشه میگفتی من هم بالاخره به چیزی که میخواهم میرسم. بگو سردردهات چطوره؟"
حسین مکثی طولانی کرد و گفت: اون سردردها، سنگینی سرم هنوز هست، خوب نشده.
سال 73 چهارسال بعد از آزادی، حسین خونریزی معده کرد و بردنش بیمارستان امیراعلم. در عرض یکماه 4 تا بیمارستان عوض کرد، طالقانی، شهدای تجریش و سینا. پزشکها بعد از معاینات و آزمایشهای زیاد که فقط خودشان سردرمیآوردند، گفتند وضع کمر و معدهاش وخیم است و خونش مشکوک به آلودگی با مواد شیمیایی است. سردردهایش آنقدر شدید شده بودند که اگر کسی وارد اتاقش میشد، فکر میکرد او در حالت کما است اما وقت نماز چشمهایش را باز میکرد، به گوشه پنجره نگاهی میانداخت و بدون اینکه سؤال کند وقت نماز هست یا نه مهر میخواست.
شب چهارشنبه 27 مهرماه گاهی به هوش بود و دوباره از هوش میرفت. از شدت درد خودش را از تخت آویزان میکرد و وقتی میخواستند جابهجایش کنند، پشت هم تکرار میکرد، خدایا نشد!، خدایا نشد!... حاجآقا ابوترابی که آن روز بالای سرش بود، بعدها گفت: "آنقدر این جمله را تکرار کرد که گفتم: "حسینجان چی نشد؟ چی از خدا میخواستی که میگویی نشد؟" باور کنید فکر میکردم یک خواست مادی دارد. صدای مرا که شنید، چشمهایش را باز کرد و گفت: "حاجی از خدا میخواستم سلامتی داشته باشم که یک عمر، یک لحظه آرامش نداشته باشم در راه خدمت به خلقش اما نشد..."
حسین درد میکشید، سرش، کمرش ، به هیچ جای بدنش نمیشد دست بزنی اما من از او هیچ ناله یا شکوهای به خدا نشنیدم.
چند روزی میشد از فرانسه برگشته بود. زنگ زد به اعتمادی، سرحال نبود، گفت چته؟
اعتمادی آهی کشید و گفت: در ختم بودم مگه تو نیامدی؟"
موسی با تعجب پرسید "ختم کی؟"
اعتمادی گفت "چهلم حسین بود دیگه... حسین رهساز"
گوشی از دست موسی افتاد. یکدفعه همهچیز مثل برق از جلو چشمانش رد شد "اولین برخوردشان توی موصل چهار"
... حسین آقا تو صورت قشنگی داری اما بد استیلی. ورزش نکنی بهتره. برو دنبال هنر.
... توی تمیز کردن آسایشگاه اولین نفر حسین
... آشپزخانه کمک میخواهد، داوطلب... حسین... توی کتک خوردنها همیشه رو بود. خیلیها زود خودشان را میانداختند زمین اما او روی بقیه میافتاد.
... ده سال عاشقی... دل این چقدر آینه بود.
بهسختی از جایش بلند شد. تنها یادگاری را که از اسارت داشت، از قفسه بیرون کشید، صفحات دفترچه را ورق زد بالای صفحه شماره 10 نوشته شده بود "یادگاری از حسین رهساز:
"سلام، سلامی هم دلاویز، هم شیرین و هم تلخ. از اسارت بینهایت راضی هستم و از عهده شکر آن عاجز! خدا اسیرم کرد تا اسیر نشوم...
با اسیر شدنم زندگیام معنا پیدا کرد و زندگی یعنی آرامش دل و جستن رضای معبود