عباس و دوستانش با دستکاری تاریخ تولد در شناسنامه عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل گردیدند و تقریبا در تمامی عملیاتها حضور داشتند و هر وقت بوی عملیاتی را حس میکردند بلافاصله به هم خبر داده و در هر شرایطی اعزام میشدند.
عباس در چندین عملیات مجروح شد و مدتی را در بیمارستانها بستری بوده و چند بار مورد عمل جراحی قرار گرفت.
عملیات عاشورای سه:
در عملیات عاشورای سه بی سیم چی گروهان بود و هنگام پاک سازی سنگر های دشمن مورد اصابت رگبار تیرهای دشمن قرار گرفت و از ناحیه پا و شکم و دست مجروح شده و در بیمارستان میمنت تهران بستری و مورد چند عمل جراحی قرار گرفت. زمان مجروحیت فرصت خوبی را برای ادامه تحصیل و خواندن کتاب برای او داشت و کتابهای زیادی را فراتر از کتابهای مصوب درس و دروس سالهای بعد مطالعه میکرد و با یک دستگاه ضبط صوت نوارهای درسی را گوش میداد.
اما در خانه خیلی حوصله اش سر میرفت و گاهی او را با عسای زیر بغلی به بیرون می بردیم. آن شب قرار بود یک مانور دیگر برای آمادگی بسیجیان شهریار انجام شود تا بچه ها همیشه روی فرم باشند. عباس هم روحش پر میزد برای اینطور برنامه ها مجروحیت و وضعیت جسمانی اجازه شرکت در مانور را نمیداد. بچه ها وقتی دیدند او اینقدر ناراحت است تصمیم گرفتند با تویوتا او را به منطقه مانور ببرند و در جایی مستقر کنند تا فقط نظاره گر باشد. هنگام اجرای مانور عباس که نقشه و برنامه های مانور را میدانست متوجه شده بود که عده ای راه را گم کرده و اشتباها به منطقه های وارد شده اند که قرار است خمپاره ها در آن منطقه فرود بیایند و با همان حال مجروح خود را به آنها رسانده و با خبرشان کرده بود و آنها هم ضمن تخلیه آن نقطه عباس را هم کول کرده و به سر جای خوش برگردانده بودند. ولی همین موضوع باعث شد که محل جراحت هایش آسیب ببیند.
عملیات والفجر هشت:
من و برادرم مهدی سراغ معراج الشهدا و بقیه جاها که ممکن بود رفته بودیم. مشکل اینجا بود که ممکن بود فردی مجروح شود و در لیست مجروحین قرار بگیرد و بعد بر اثر شدت جراحات به شهادت برسد. ولی اینکه فردی شهید بشود و در لیست شهدا قرار بگیرد و بعد مجروح شود و در لیست مجروحین باشد بعید بود و همین مسئله ما را گیج کرده بود.
حالا که در یکی از بیمارستانهای تهران پیدایش کردیم معما حل شد و شهادت و بعد مجروحیتش مشخص شد.
این بار فقط ترکش به سرش خورده بود ، متخصص مغز و اعصاب با دیدن تصاویر گفت که ترکشی به اندازه نصف گندم از بین 12 عصب گذشته و به داخل مغز رفته ولی خوشبختانه با هیچکدام از اعصاب برخورد نکرده وگرنه یک قسمت بدن یا یکی از حواس را فلج میکرد.
این ترکش کوچک باعث ضعف شدید بدنی عباس شده بود در حالیکه ترکش های دیگر و اصابت تیر به پا و شکم و دست درعملیات عاشورای سه اینقدر او را ناتوان نکرده بود.
خودش میگفت با شروع عملیات والفجر هشت درون کانال بصورت دو زانو نشسته بودم و مشغول تعویض باطری بی سیم بودم که یک نارنجک جلوی پایم افتاد.
وقتی چشمانم را باز کردم فقط سقف سوله را میدیدم ، به خودم تکانی دادم تا بتوانم اطرافم را ببینم ، همه جا پر بود از لباسهای آغشته به خون و چیز دیگری معلوم نبود ، یقه لباس من هم تا روی شکم باز بود. نمیدانم چرا. گیج بودم که اینجا کجاست و چه اتفاقی افتاده و کانال چه شد؟
ولی وقتی با زور بلند شدم و نشستم دیدم که در بین شهدایی هستم که بدن هایشان متلاشی شده و همه جا غرق در خون است.
درب سوله باز بود و چند نفری بیرون ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. چند لحظه گذشت تا اینکه یکی از آنها با دیدن من فریاد کشید زنده است و بعد همگی به طرف من دویدند. آنها خیلی مضطرب بودند ولی من با خونسردی و تعجب به آنها نگاه میکردم.
فورا مرا از سالن خارج کردند و سوار آمبولاس کرده و به بیمارستان رساندند. وقتی زخم هایم را تمیز میکردند دیدم که روی سینه ام نوشته اند شهید عباس افشار اعزامی از شهریار.
معما تا حدی برایم حل شده بود. انفجار نارنجک مرا به این روز انداخته بود .