سرباز کوچک امام (ره)
خاطرات آزاده پر آوازه
اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان
گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی
قسمت دوم
بعد از نماز صبح، سریع سوار اتوبوس ها شدیم. راننده در تاریکی آرام و با احیاط می راند. ساعتی که گذشت اتوبوس ها مثل گهواره چپ و راست می شدند. فهمیدیم که از شهر فاصله گرفته ایم و افتاده ایم در جاده خاکی. هوا رو به روشنی بود. تا چشم کار می کرد اطراف مان دشت بود. قدری جلوتر که رفتیم اتوبوس ها ایستادند و پیاده شدیم.
آفتاب آن وقت صبح هنوز مهربان بود و نور طلایی اش را به سرتاسر دشت پخش کرده بود. منتظر شدیم تا آخرین نفرها هم پیاده شوند و بیایند کنارمان تا همگی یک جا جمع شویم. بوی خوب و آشنایی می آمد؛ بوی باروت. با همه وجودم نفس می کشیدم. قسمت هایی از دشت تکه تکه سبز بود و بوته های گل وحشی در آن قسمت ها در آمده بود. تا بخواهیم بفهمیم برای چه آمده ایم این جا، چندتا گلوله سرگردان خمپاره چند ده متر آن طرف ترمان خورد زمین. به خود گفتم: «یعنی واقعا آمده ایم جبهه؟!» مسئول نیروها که سپاهی سی ساله ای به نظر می رسید خیلی خونسرد ایستاد روبروی مان و بعد از سلام و خسته نباشید گفت: «اسم منطقه ای که ما الان تویش ایستاده ایم رقابیه ست. دو، سه روز پیش توی همین منطقه و مناطق اطرافش به خواست خدا و همت برادرانتون یه عملیات موفقیت آمیز انجام شده به اسم «عملیات فتح المبین». وسعت عملیاتی عملیات فتح المبین تقریبا زیاده. یعنی از یک طرف به دشت عباس و تپه های الله اکبر میرسه و از طرف دیگه اینجا یعنی رقابیه..............................
در روستا کلی مزرعه باقالا بود. باقالاهای سبز و درشت خیلی چشمک میزدند. حتی بعضی هایشان شکافته شده بودند و دانه هایشان روی زمین ریخته شده بود. ما هم که حسابی گرسنه...! احمد فرهادیان دوید سمت من و چند نفر از بچه هایی که نزدیکم بودند و گفت: «پاشید، یه کم از این باقالی ها رو بکنید... میخوام براتون بپزم!»
گفتم: «الآن؟! اینجا؟! آخه چطوری؟»
گفت: «کارتون نباشه، شما فقط باقالاها رو بیارید...»
من نرفتم اما سه، چهار تا از بچه ها رفتند و چند دقیقه بعد با یک بغل پر از باقالا برگشتند. در این فاصله احمد یک قابلمه بزرگ و یک سطل آب از یکی از خانه ها آورده بود. باقالاها را ریختند داخل قابلمه و آب را هم ریختند رویش. بعد با چند تا تکه چوب اجاق درست کرد و قابلمه را گذاشت رویش. تا احمد آمد به هیزم اجاقش کبریت بکشد، دیدم فرمانده با سر و صدا و غرغر آمد داخل طویله و گفت: «واقعا از شماها دیگه بعیده! اومدید تو منطقه جنگی بعد میخواید آتیش روشن کنید؟! اونم درست جایی که نیروهامونو استتار کردیم؟ شما دیگه کی هستید بابا ... راه دیگه ای نبود که به عراقیا گرا بدید؟»
احمد خیلی خونسرد گفت: «گرا کدومه؟ بابا ما گشنه مونه! فقط می خوایم یه کم باقالی بخوریم... ببینید چقدر باقالی اینجاست، حیفتون نمی یاد اینا رو همین طوری دست نخورده ول کنیم به امون خدا؟!»
کارد میزدی خون فرمانده در نمی آمد. عصبانی از لحن شوخ احمد گفت: «باقالی چیه مرد حسابی ؟! یه ذره دود از اینجا بره بالا عراقیا پدر صاحبمونو درمیارن! ول کنید تو رو خدا این کارا رو...»
فرمانده که رفت همه همدیگر را نگاه می کردیم. بنده خدا راست می گفت. نباید این کار را می کردیم. از روستا که زدیم بیرون غروب شده بود. به دستور فرمانده در حال راه رفتن نماز خواندیم. این مدل نماز خواندن خیلی برام عجیب بود. فرمانده کنارمان راه می رفت و نحوه نماز خواندن در حالت پیاده روی را توضیح می داد. قدری که دور شدیم به یک نخلستان خیلی بزرگ رسیدیم. بعد از نخلستان دستور رسید توقف کنیم.
حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود و جز نور ستاره ها هیچ نور دیگری نبود که بتوانیم اطرافمان را ببینیم. تنها چیزی که متوجه شدیم این بود که در کنار یک خاکریز هستیم. از پشت خاکریز صدای آب می آمد. بچه ها روی سینه کش خاکریز ولو شدند.
@defa_mogadas