سرباز کوچک امام (ره)
خاطرات آزاده پر آوازه
اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی مهدی طحانیان
گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامی
قسمت اول
صورتم به خنده کش آمد. چه به موقع آمده بود این داداش کوچولو. حالا که من داشتم می رفتم یکی آمده بود تا جای خالی ام را با سر و صداهای وقت و بی وقتش پر کند. رفتم تو. مادرم توی رختخوابش در اتاق دراز کشیده بود. مهمان تازه وارد هم کنارش خوابیده بود. مادر توی رختخواب کمی جابه جا شد و گفت: «خوبی مهدی جان ! نیومدی سال تحویل...)
گفتم: «خوبم مادر ... دیگه ببخشید خیلی کار ریخته سرمون تو دفتر ... شمام که تنها نبودید خدا رو شکر!»
آرام کنار داداشم نشستم. فروردین بود و هوا موذی. مادر پتو را تا روی سر نوزادش بالا کشیده بود. تا آمدم پتو را کنار بزنم و صورتش را ببینم مادر گفت: «نه مهدی جان، پتو رو پس نده، بیدار میشه. پدرمو در آورده تا الان. از دیشب یه نفس گریه کرده! با بدبختی خوابوندمش...)
پشیمان شدم و سرم را کشیدم عقب. به صورت رنگ پریده مادر نگاهی انداختم و گفتم: «مادر با اجازه تون دارم میرم جبهه... اومدم از شما و بقیه خداحافظی کنم...» .
خیلی بی مقدمه شروع کرد به گریه کردن؛ دلم آشوب شد. طاقت دیدن گریه اش را نداشتم. بنده خدا تازه سختی زایمان را طی کرده بود و انگار دل پری داشت. گفتم: «مادر، ان شاء الله زود بر می گردم خیالت از بابت من راحت باشه....)
گفت: «به خدا سپردمت مادر جون، مواظب خودت باش تو رو خدا..»
دوست نداشت زیاد حرف بزند. صدای بغض آلودش را از من می دزدید. موقع رفتن چون دراز کشیده بود خجالت کشیدم ببوسمش. سر تا پایش را برانداز کردم. هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود. تا آمدم از جایم بلند شوم، داداش کوچولو به تنش کش و قوسی داد و یکی از پاهای کوچکش از زیر پتو زد بیرون. دلم طاقت نیاورد. خم شدم و پای گرم و نرمش را گرفتم توی دستم و بوسیدم. انگشت های کوچکش را از هم باز نگه داشته بود. انگار می خواست خستگی در کند. مادر هنوز گریه می کرد. دلم داشت میترکید.
@defa_mogadas