سری کتابهای راهیان نور
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت اول)
آمبولانس آژیرکشان سکوت شهر را درهم شکست. خدیجه (خانم آزاده خدیجه میرشکار، همسر آزاده شهید حبیب ، فرمانده سپاه سوسنگرد) چادرش را سرکرد و رفت روی بام و به تماشای شهر کوچکش در پهنای دشت نشست. نگاهش از نخل ها گذشت و رودخانه را رد کرد. آمبولانس به سرعت از شهر فاصله می گرفت و در طول جاده خاکی که به مرز ختم میشد، پیش می رفت. نمیدانست چه اتفاقی افتاده. چند آمبولانس دیگر مسیر آمبولانس قبلی را طی کردند.
خدیجه نگران شد. برگشت پایین و با شوهرش، حبیب تماس گرفت. تازه عقد کرده بودند و عشق شان را جای آن که نسبت به هم ابراز کنند، به پای انقلاب ریخته بودند. بعد از پیروزی انقلاب ، تمام وقت خدیجه در کلاس یا جلساتی می گذشت که با دختران و زنان شهر برگزار میکرد.
حبیب ، همسرش هم به همه جای شهر سرک میکشید. کار او و دوستانش جمع آوری سلاح و مهماتی بود که از طرف عراق بطور پنهان و آشکار بین مرزنشینان و عشایر منطقه پخش شده بود. همین امر هر دفعه مراسم عروسی آن دو را عقب می انداخت.
پیش از این هم خبر درگیری مرزی، کم و بیش به گوش اهالی می رسید، اما ظاهرا این بار برخوردها شدیدتر بود.
دولت عراق که در پی بر هم زدن امنیت دشت آزادگان بود، نیرویی به استعداد یک تیپ رزمی تشکیل داد. اعضای این تیپ ، از فراریان زمان شاه و تجزیه طلبان بودند. آنها ماموریت داشتند به روستای سعیدیه هجوم ببرند و بعد بستان را اشغال کنند.
........ بامداد روز بعد ، قایقهای حامل نیرو که متشکل از ارتش عراق و نیروهای تجزیه طلب بودند، از گذرگاه های آبی هور گذشته و خواستند در خشکی پیاده شوند. نیروهای مهاجم آرپی جی ، تیربار و حتی خمپاره به همراه داشتند. آنها از قبل بررسی های زیادی در این منطقه کرده بودند. بنابر این ، فکر میکردند که هیچ نیروی سپاهی یا نظامی مقابلشان نباشد.
در همین حال ، ناگهان نیروهای سپاه بستان ، سوسنگرد و اهواز از هر طرف به آنها حمله ور شدند. نیروهای مهاجم علی رغم ترس و وحشت فراوان، به دلیل کثرت نفرات توانستند در خشکی مستقر شوند و به جنگ ادامه دهند. اما قدرت بچه های رزمنده بیشتر بود و نیروهای مهاجم با دادن تلفات سنگین متواری شدند.
@defa_mogadas