زندگینامه و دو خاطره از شهیده نسرین افضل
زندگینامه:
نسرین افضل در سال 1338 در خانواده مذهبی در استان فارس پا به عرصه وجود نهاد و روزها و سالهای کودکی را به عطر رأفت و عطوفت مادری نیکروش و به همت و اهتمام پدری مخلص و متدین با شریفی گذراند.
وی در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانشآموزان پرشعور و باشعور، بر بسیاری از نابسامانیها در رژیم طاغوت، خردمندانه اعتراض کرد، تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت. این شهیده، پس از پایان تحصیل در دوره دبیرستان با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیت با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به محرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب میکرد.
شهیده افضل، در آغاز سال 1360 با مشورت برادر بزرگوارش شهید «احمد افضل» با فراخوان جهادسازندگی شیراز، به همراه جمعی از خواهران متعهد به کردستان رفت و همه وقت خویش در مهاباد به مجاهدت پرداخت. وی مدتی مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد را بر عهده گرفت و در عین حال، با دیگر ارگانها همکاری داشت.وی به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی، با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند. وی در سال 1361 با یکی از پاسداران ازدواج کرده و پس از ازدواج با وجود فعالیت زیاد اجتماعی، آنگاه که به کاشانهاش بازمیگشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بیپیرایه را به بهشتی روح بخش تبدیل کرد.
این شهیده در آخرین شب فروزندگیاش، با وجود تب شدید و بیماری از همسرش خواست که او را به مجلس دعای توسل برساند؛ با وجود پافشاری همسرش برای استراحت، در مراسم دعا حضور یافت و به گفته دوستانش آن شب مثل همیشه او به شدت منقلب بود.
مراسم دعا و نیایش به پایان رسید و این شهیده، در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر به کمین عوامل پلید آمریکا افتاد و در آن جمع تنها، شهیده نسرین مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و از آنجاکه همیشه آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد، پس از یک سال حضور در مهاباد، در شامگاه دهم تیر 61 در اوج خلوص و خدمت به اسلام به آرزوی دیرین خود رسید.
خاطره نخست: مسجد اباذر
او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه میکرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش میکرد. قطرههای خون میچکید.
خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد میشد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد میشد و کتابی در دستش بود، حالا میبیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه میکشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل میکند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمیآمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟
* خواهر با سینی چای وارد میشود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر میخورد، انشاءالله». خواهر به چشم های او نگاه میکند، حتی نمیگوید: «این حرف ها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچههایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط میگوید: «نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پایین اومدی و دست به کار شدی ها». نفهمید خواهر چه میگوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانهها بین کوره راه ها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند.شش یا هفت نفر، نام هایشان را به یاد آورد، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: میخواهی اسمش را چه بگذاری؟
نسرین دوباره شمرد، شش نفر بودند یا هفت نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب میگذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمک های اولیه و... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید میشد نیم ساعت دیدت.
نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد میکنی ها!
نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم، یعنی... ؟
خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده؛ اینها نشانههای لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خدا شدن است. نشونههای مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمیده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال میشه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امام ها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟
نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت!
* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه میرفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت میخواد یا نه؟
مادر گفت نمیدونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را میبینه که بچشون مریضه، میخواست اونو به بیمارستان برسونه.
پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمیکنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!
پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر میزنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچههای عشایر یا اونها را مییاره خونه و مثل پروانه دورشون میچرخه و غذاهای رنگین جلوشون میگذاره، یا خودش میره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.
مادر گفت: اینها را که میآورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمدهاند اینجا درس بخوانند، فردا کارهای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار میدود.
کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمیکنه. همه کتابهای استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی میکنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام میده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار میکنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمیشه، انگار که کار را بو میکشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی میکنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.
همین طور که بیرون مثل فرفره کار میکنیم، از وقتی هم که میرسه خونه میشوره، میپزه، و تمیز میکنه.
خاطره دوم:
همه دور هم نشستهاند و از خانواده هایشان تعریف میکنند. دلتنگیها را نمیشود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم میشود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم میشود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. میخواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام میدادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند، ولی خدا میداند که از هیچ کاری دریغ نداشتند.
نسرین از خانه و از مادر گفت: «من همیشه براش گل میخرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمیشد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم».
نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟
فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچهها شهادتینتون را بگید. دلم شور میزنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب میسوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان.
خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را میگفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود.
وصیتنامه شهیده نسرین افضل:
«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...»
شهادت بالاترین درجهای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش.
«یا ایتها الفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدلی فی عبادی وادخلی جنتّی.
ای نفس قدسی ودل آرام (بیاد خدا). امروز بحضور پروردگارت بازآی که توخشنود ( به نعمتهای ابدی او ) واو راضی او تواست. باز آی ودرصف بندگان خاص من درآی. ودربهشت من داخل شو.
پروردگارا! سپاس که ما را در مبارزه با طاغوت و براندازی رژیم کفر پیشه و وابسته به شیطان بزرگ، آمریکای جهانخوار یاری فرمودی و به ما رهبری آگاه و پرتوان ارمغان نمودی تا ما را از تاریکها و ظلم رهانید وبا ایجاد وحدت درمیان مردم مسلمان و شهید پرور نظام جمهوری اسلامی رادر این سرزمین مقدس بنا نهاد.
خداوندا، به ما توفیق عبادت و اطاعت عنایت فرموده و ما را از شر هوای نفس محفوظ بدار.
بارخدایا، به ما یاری کن تا با اسلام راستین آشنایی پیدا کرده و در عمل به تعالیم آن بکوشیم.
ایزدا، ما را در کسب علم و ترویج فرهنگ قرآن و اسلام در مدارسمان یاری و موفق دار.
الها! بما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.
خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار.
بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان.
بار ایزدا، به رهبر کبیرمان امام خمینی عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند.
خداوندا، ایران و اسلام را از شر کفار و منافقین و حیلههای زورمداران شرق و غرب و نوکرانشان به دور داشته، رزمندگانمان را در جبهههای حق علیه باطل پرتوان و پیروز بدار.
کریما، ما را در صدور انقلاب خونبارمان به جهان، توان ده و آن را تا انقلاب مهدی (عج) استوار بدار.
همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، شهادت را هم بسیار دوست میدارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا میکنم.
از تو میخواهم اگر میخواهی فردی خداگونه باشی و درس دهنده، از امروز و از این ساعت سعی کنی تماس خود را با خدای خویش بیشتر کنی و همین طور معلّمی باشی جدّی.
--------------------------------------
منابع:
1. کتاب راز یاس های کبود، سایت بسیج جامعه پزشکی
2. سایت طنین یاس
3. خبرگزاری ایکنا
4. خبرگزاری فارس
نحوه شهادت شهیده ناهید فاتحی بیمار بود به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس وجو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود!... شهیده ناهید فاتحی شهیده ناهید فاتحی کرجو نام پدر : محمد تاریخ تولد : 4/4/1344 یگان : همکاری با سپاه و پیش مرگان انقلاب تاریخ شهادت : 1/9/1361 محل شهادت : روستای هشمیز کردستان عملیات : توسط ضد انقلاب آرامگاه : تهران - بهشت زهرا (س) سمیه ی کردستان : به دنبال راهی برای آسمانی شدن، باید تمام زمین خاکی خدا را گشت و در این گشت و گذار ستاره های آسمانی این زمین خاکی را پیدا کرد.گشت و گذاری به وسعت همه تاریخ، تاریخی از صدر اسلام تا انقلاب اسلامی ایران. این ستاره ها اگر چه در نزد آسمانیان آشنایند، اما گاه در نزد زمینیان آنچنان گمنامند، که گمنامیشان تو را به تعجب وامی دارد! از ستاره های صدر اسلام تا ستاره های انقلاب اسلامی ایران، فاصله زمانی بسیار است اما شباهت های زیادی این ستاره ها را به هم نزدیک می کند و تو نیز خوب می دانی که تاریخ دوباره تکرار می شود؛ عمارها، سلمان ها، ابوذرها و «سمیه ها» در دل همین تاریخ دوباره جان می گیرند! «سمیه» را یادت هست؟! همو که جاهلیت زمانه اش، اسلام آوردن او را تاب نیاورد و شکنجه های اعراب جاهلی آغاز شد. از او خواستند اقرار به وحدانیت خدا و شهادتین زیبایی که او را مسلمان کرده بود باز پس بگیرد! از او خواستند پیامبری رسول رحمت را انکار کند!! «سمیه» در زیر شکنجه ها شهید شد اما تسلیم نشد. هنوز صدای ناله های «سمیه» در زیر شکنجه های «دژخیمان جاهلیت حجاز» از پس قرن ها به گوش می رسد.اگر با چشم دل بنگری از شکنجه های «عرب جاهلی» تا شکنجه های «گروهک های منافقین کردستان» راه زیادی نیست! اینجا نیز صدای شکنجه های دختر 16-17 ساله ای بگوش می رسد که او را به حق «سمیه کردستان ایران» لقب داده اند. «ناهید فاتحی کرجو» را می گویم. از او نیز خواسته شد به امام و مقتدایش «خمینی بزرگ(ره)» توهین کند، اما او هرگز تسلیم نشد. «سمیه» را یادت هست؟! همو که جاهلیت زمانه اش، اسلام آوردن او را تاب نیاورد و شکنجه های اعراب جاهلی آغاز شد. از او خواستند اقرار به وحدانیت خدا و شهادتین زیبایی که او را مسلمان کرده بود باز پس بگیرد! از او خواستند پیامبری رسول رحمت را انکار کند!! «سمیه» در زیر شکنجه ها شهید شد اما تسلیم نشد با دستانی بسته و سری تراشیده او را در روستایی از کردستان می گرداندند با این ادعا که «او جاسوس خمینی است!» او «ناهید فاتحی کرجو» بود، سمیه کردستان ایران با شهادت وصف ناشدنی، دست از حمایت مقتدای خویش برنداشت و تسلیم آنان نشد. سرانجام پیکر بی جان و مجروح او را بعد از 11 ماه یافتند، پیکری که اگر چه جان در بدن نداشت اما سخنان بسیاری از شکنجه هایی که بر او رفته بود داشت. سری تراشیده، بدنی کبود، حتی گفتند او را زنده به گور کرده اند!! اگر خون سمیه در صدر اسلام سند دیگری بر حقانیت دین اسلام شد و مسلمانان را در باورها و اعتقاداتشان مصمم تر کرد. خون «ناهید فاتحی کرجو» نیز جوشش مضاعفی در دل نهال تازه به بار نشسته انقلاب اسلامی ایران پدید آورد. زنان سنندجی با دیدن آثار شکنجه بر بدن ناهید و سرشکسته و تراشیده اش به ماهیت اصلی ضدانقلاب بیش از پیش پی بردند و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند. آری امام خامنه ای«حفظه ا...» چه زیبا فرمودند که «با این ستاره ها راه را می شود پیدا کرد.» و ناهید دختری که همچون اسمش ستاره ای شد که در کهکشان فدائیان ولایت، نور هدایت را از مقتدای خود و خون شهدای کربلا وام گرفت. اگرچه خفقان حاکم گروهکها بر مردم آن زمان به حدی شدت داشت که خانواده شهید مجبور شدند به تهران هجرت کنند و پیکر مطهر این شهید مظلوم سنندجی را در بهشت زهرای تهران دفن کنند. جسم او شاید گمنام ماند اما روح پرفروغش راه را به زیبایی روشن کرد. حال از «سمیه کردستان ایران» بیشتر بدانیم. یک روستایی دیده های خود را از آن اتفاق این گونه تعریف می کند: «آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. کومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!»اما اهداف انقلابی این دختر نوجوان دلیر، او رابر آن داشت که جان فدای آرمان کرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نکند طلوع زندگی : ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیرماه سال1344 در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت(ع) بزرگ می کرد. ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش می داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت می برد که به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و گریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه می کنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر می شوم.» با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضدطاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضدانقلاب در مناطق کردستان، همکاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغاز کرد. شروع این همکاری، خشم ضدانقلاب به خصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت. ناهید علاوه بر همکاری با بسیج و سپاه بیشتر وقتش را به خواندن کتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس وجو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید رامی شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که: چهارنفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار مینی بوس کردند و بردند! بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند که: اگر بازهم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم می کشیم. شهیده ناهید فاتحی چندماهی بعد خبری در شهر پیچید که دختری را در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!» می چرخاندند. این خبر در مدت کوتاهی همه جا پخش شد و نگرانی های مادر را به یقین تبدیل کرد. او خود ناهید بود. این ویژگی که برای کومله و ضدانقلاب اتهام بود برای ناهید افتخار محسوب می شد. یک روستایی دیده های خود را از آن اتفاق این گونه تعریف می کند: «آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. کومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!» اما بصیرت، ایمان، شجاعت و انگیزه های معنوی توامان با شناخت اهداف انقلاب اسلامی این دختر نوجوان دلیر، شیربچه کردستان رابر آن داشت که جان فدای آرمان کرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نکند. ... 11 ماه از ربوده شدن او می گذشت که پیکر مجروح و کبودش را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند. وقتی پیکر مجروح و بی جان او را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کرد سیده خانم که خود زنی قوی و سرپرست خانواده بود چندین بار از هوش رفت. پیکر صدمه دیده و آغشته به خون ناهید اگرچه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی ضدانقلاب بود. او همواره حلقومی برای هزاران فریاد مظلومیت و ایستادگی است. خانواده شهید نوجوان ناهید فاتحی کرجو، صلاح ندیدند وی را در سنندج دفن کنند و برای رهایی از آزار و اذیت ضد انقلاب و برخورداری از امنیت اجتماعی، جسد او را برای تدفین به تهران منتقل و در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن کردند. چند سال بعد، مادر که برای یافتن دختر نوجوانش از هیچ کوششی دریغ نکرده بود ، از اندوه فراق همیشگی و شهادت مظلومانه او بیمار شد و تاب زندگی بدون ناهید را نیاورد. 8 خاطره از شهیده ناهید فاتحی کرجو : 1- «محمود فاتحی کرجو» پدر شهیده میگوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت میکرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت میکرد. در راهپیماییهای انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب میشد. به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز 12 بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام. مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. بعضی وقتها رفتار مشکوکی از خود نشان میداد. چندی بعد او را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابیاش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد 2- یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحیکرجو» بیان میدارد: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خوییهای ساواک میگفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمیتوانست بایستد. 3- لیلا فاتحیکرجو خواهر شهیده میگوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و میگفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیدهام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. بعضی وقتها رفتار مشکوکی از خود نشان میداد. چندی بعد او را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابیاش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمیخواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمیدانست بعد از مدتی او را آزاد کردند. بعد از قضیه نامزدیاش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایههای مردم را میشنید و تو دلش میریخت و دم نمیزد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل میکرد. از یک طرف مردم میگفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر میگفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختیهایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا میرفت، من همراه او بودم. 4- لیلا فاتحی کرجو ادامه میدهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه 1360 ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمیگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست». مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است». یک روستایی دیده های خود را از آن اتفاق این گونه تعریف می کند: «آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. کومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!»اما اهداف انقلابی این دختر نوجوان دلیر، او رابر آن داشت که جان فدای آرمان کرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نکند 5- لیلا فاتحیکرجو میگوید: مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامههای تهدید کننده به خانه ما میانداختند، زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند. در آن نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندانتان را میدزدیم یا اینکه مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچهها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را میگشت تا خبری از ناهید بگیرد. 6- سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحیکرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر میکشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول میگرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی میدادند. خیلی او و خانوادهاش را اذیت میکردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادیهای اطراف شهرهای مختلف، ... هر کجا که میگفتند کومله مقر دارد، میرفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا میگشتند. 7- شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه میکند: خبر به ما رسید که کوملهها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود.مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کردهاند. سرانجام پیکر بی جان و مجروح او را بعد از 11 ماه یافتند، پیکری که اگر چه جان در بدن نداشت اما سخنان بسیاری از شکنجه هایی که بر او رفته بود داشت. سری تراشیده، بدنی کبود، حتی گفتند او را زنده به گور کرده اند!! 8- ناهید فقط 16سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجههای بسیار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی
شهید سرلشگر "احمد کشوری" در تیرماه 1332، در خانواده ای متوسط در فیروزکوه چشم به جهان گشود. وی دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در "کیاکلا" و "سرپل تالار" و سه سال آخر را در دبیرستان "قناد" بابل گذراند.
پدرش فردی شجاع و ظلم ستیز بود بطوریکه به رغم تصدی پست فرماندهی ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهایت مجبور به استعفا و به کشاورزی مشغول شد.
از ایمان و قدرت روحی مادرش همین بس که هنگام دفن شهید کشوری، در حالی که عکس او را می بوسید، پرچم جمهوری اسلامی ایران را که با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آویخت و فریاد زد: "احسنت پسرم، احسنت".
شهید احمد کشوری علاوه بر اینکه در دوران تحصیل، شاگردی ممتاز و دارای استعداد فوق العاده بود به رشته های ورزشی و هنری علاقه مند بود و در بیشتر مسابقه های رشته های هنری نیز شرکت می کرد.
وی در عنفوان جوانی به خاطر عشق و علاقه سرشارش به اسلام، قدم در راه فعالیتهای مذهبی گذاشت و با صدایی پرسوز حال و هوای خاصی به مجالس مذهبی می بخشید. دلباخته امام حسین (ع) بود. در ایام محرم، عاشقانه و بی ریا عزاداری و مرثیه خوانی می کرد.
این شهید همچنان که به فعالیتهای تحصیلی و مذهبی می پرداخت در خصوص مسایل سیاسی جامعه نیز کنجکاو و حساس بود بطوریکه در سال آخر دبیرستان، با دو تن از همکلاسان خود، دست به فعالیت های سیاسی زد و با کشیدن طرح ها و نقاشی های سیاسی، ماهیت رژیم را افشا می کرد.
وی که پس از اخذ دیپلم ، آماده ورود به دانشگاه شد به علت فقر مالی و هزینه سنگین دانشگاه، از ورود به آن بازماند و در سال 1351، وارد ارتش (هوانیروز) شد.
شهید احمد کشوری به خاطر هوش سرشار و استعداد فوق العاده ای که داشت، توانست دوره های آموزش خلبانی بالگردهای "کبری" و "جت رنجر" را با موفقیت به پایان رساند.
با توجه به ممنوعیت نگهداری و مطالعه کتاب های مذهبی، سیاسی و روشنگر در ارتش، کشوری اینگونه کتابها را مخفیانه نگهداری و در فرصت مقتضی مطالعه می کرد و به همین دلیل چندین بار مورد بازجویی و تهدید قرار گرفت.
وی که سعی وافری در زمینه ترویج روحیه انفاق در بین همکارانش داشت در اوایل اشتغال به کار در کرمانشاه ، پس از شناسایی فقرا و نیازمندان شهر، همراه با تعدادی از همکاران و با کمک افراد خیّر و نیکوکار هوانیروز، مخفیانه صندوق اعانه ای جهت کمک و مساعدت به آنها تشکیل داد.
کشوری، چه در زمان قبل و بعد از انقلاب اسلامی، به عنوان مجاهد فی سبیل الله برای اعتلای اسلام عزیز و تحقق حکومت الهی، پیوسته تلاش کرد و همگام و همراه با حرکت های توفنده ملت، در همه صحنه های انقلاب حضور داشت و بسیاری از شب ها را با چاپ اعلامیه های امام خمینی (قدس سره ) به صبح رسانید.
این شهید در راه دفاع از آرمان های امام عزیز، چندین بار مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود اما با افتخار از آن یاد می کرد و می گفت : این باطومی که من خوردم ، چون برای خدا بود، شیرین بود. من خوشحالم از این که می توانم قدمی در راه انقلاب بردارم و این توفیق و سعادتی است از سوی پروردگار.
در دوران نخست وزیری شاپور بختیار با چند تن از دوستانش طرح کودتایی را تنظیم کرد و آن را نزد آیت الله پسندیده ، برادر امام برد. قرار شد طرح به استحضار امام خمینی (ره ) برسد و در صورت موافقت ایشان اجرا شود.
اما خوشبختانه باهوشیاری امام و فداکاری امت انقلابی کشورمان ، انقلاب اسلامی در 22 بهمن به پیروزی رسید و نیازی به اجرای طرح مذکور نگردید.
شهید کشوری همواره برای وحدت و انسجام دو قشر ارتشی و پاسدار، می کوشید به نحوی که مسوولان ، هماهنگی و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او می دانستند.
او می گفت: تا آخرین قطره خون برای اسلام عزیز و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید و از این مزدوران کثیف که سرهای مبارک عزیزانم (پاسداران ) را نامردانه بریدند، انتقام خواهم گرفت .
شهید سرلشگر خلبان احمد کشوری به اذعان بسیاری از دوستان و هم رزمانش مرد میدان کارزار بود و قلبش برای حفظ نظام و کشورش می تپید و در راستای این اهداف بلندش جان را نیز نثار کرد.
شهید تیمسار "فلاحی" یکی از دوستان و همرزمانش در خصوص روحیات این شهید گفته بود: من شبی برای ماموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم ، هنوز سخنم تمام نشده بود که یکی از صف بیرون آمد و گفت من آماده ام و دیدم خلبان کشوری است.
در جنگ از خود شجاعت و لیاقت فراوانی نشان داد و یک بار که خودش به شدت زخمی و به هلیکوپترش نیز آسیبی شدید وارد شده بود، توانست با هوشیاری و مهارت، آن را به مقصد برساند.
شهید خلبان "شیرودی " نیز درباره او گفته بود: احمد، استاد من بود. زمانی که صدام آمریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه اش بود. اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز صدام ، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحی برود. اما او جواب داده بود: وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی خواهم.
او با جسمی مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثی آنگونه جنگید که بیابان های غرب کشور را به گورستانی از تانک ها و نفرات دشمن تبدیل نمود.
کشوری شجاعانه به استقبال خطر می رفت، ماموریت های سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می داد، شب ها دیر می خوابید و صبح ها خیلی زود بیدار می شد و نیمه شب ها نماز شب می خواند.
سرانجام شهید سرلشگر خلبان احمد کشوری در روز 15 آذر 1359، در حالی که از یک ماموریت بسیار مشکل ، اما پیروز باز می گشت ، در ایلام (منطقه میمک - دره بینا) مورد حمله مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش در اثر اصابت راکت های دو فروند میگ عراقی به شدت می سوخت، آن را تا مواضع خودی هدایت کرد و آن گاه در خاک وطن سقوط کرد و به آرزوی دیرینه اش رسید و شربت شهادت را مردانه سرکشید.
پیکر پاک او را به تهران انتقال دادند و در مزار شهیدان (بهشت زهرا)، میعادگاه عاشقان الله ، به خاک سپردند
بیست و نهم فروردین یادآور چهل و هشت هزار ستاره درخشان ارتش جمهوری اسلامی ایران می باشد. ملکوت بالان هشت سال دفاع مقدس زمزمه گویان خط سرخ شهادت ; سجادی بی سر صیاد فاتح دلها کشوری دشت ایثار بابایی آسمان نورد. ارتش و هوانیروز و هوابرد . 30 گرگان 21 حمزه 92 زرهی اهواز . یادگاران میمک و والفجر و بیت المقدس . آری ! پرواز دل عاشق می طلبد. قلبی می خواهد که با هر ضربان عشق به لرزه درافتد و بتپد. قلب پاک پرندگان آسمانی هوانیروز ما هم در جستجوی بهانه ای برای پرواز بود تا اوج بگیرد. و بیست و نهم فروردین برای ما هم بهانه ای شد تا به سراغ مادری مهربان و دلسوز در استان مازندران پایگاه نخستین حکومت شیعی علوی جهان بودیم . در این گزارش که به کیاکلا شهر سیمرغ سفر نمودیم با حاجیه خانم فاطمه سیلاخوری ; مادر امیر سرلشگر خلبان شهید احمد کشوری و بسیجی شهید محمد کشوری مصاحبه ای را انجام دادیم با ما در این سفر همراه باشید. پدرم ما را خداترس بار آورده بود و مادرم نیز زنی پرهیزگار بود. با کمک آنها بود که قرآن و اسلام در تارو پود وجودم جای گرفت . احمد اولین فرزندم بود وقتی او را باردار شدم از خدا خواستم که این بچه را از من نگیرد چون سابقه مرگ نوزاد در فامیل زیاد بود وقتی احمد به دنیا آمد مدام مریض می شد تا جایی که دکترها از او قطع امید کرده بودند. من با توسل جستن به امام رضا(ع ) از او خواستم که احمد از این بیماری نجات یابد تا اینکه بالاخره امام رضا(ع ) ضامن شهید کشوری شد. احمد از همان دوران کودکی دارای استعدادهای مختلف و نبوغ سرشاری بود. او یک هنرمند بود; هنرمند زبردست و فعال . مادر شهید کشوری با اشاره به تابلوی نقاشی که به سینه دیوار چسبیده است می گوید : این نمونه کار احمد است که در کودکی به یاد آسیب دیدگان زلزله سال 41 دشت قزوین کشیده است . به تابلو خیره شدم چه زیبا و با احساس چهره های گریان کودکان در کنار مادر را در منزل ویران شده در زلزله دشت قزوین به تصویر کشیده است . احمد واقعا مستعد بود از سال اول دبیرستان مبارزات سیاسی خود را بر علیه رژیم پهلوی آغاز کرد سال دوم را در دبیرستان سینای سرپل تالار بود که معلمش آقای زمانی موضوع انشایی به دانش آموزان داده بود. احمد هم بخاطر نزدیکی روز مادر از این فرصت استفاده کرد و در اواسط انشا انشا را به جامعه و محیط کشاند و خطاب به من نوشت مادر! اگر به آشپزخانه رفتی و آواز ترکی شنیدی تعجب نکن زیرا سیب زمینی و پیاز ما از ترکیه می آید. مادر! اگر به آشپزخانه رفتی و آهنگ پاکستانی شنیدی تعجب نکن زیرا برنج ما از پاکستان می آید. مادر! اگر منزل آمدی و آهنگ عربی شنیدی تعجب نکن برای آنکه سیب و نارنگی ما از لبنان می آید و... در دوران دانشجویی و هوانیروز هم فعالیت های سیاسی گسترده ای داشت . کتابها و اعلامیه های ممنوعه را نگهداری و به دوستان و پرسنل می داد. بارها توسط ساواک دستگیر شد و کارش به بازجویی کشید اما با زرنگی خاصی که داشت نجات می یافت .
احمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده می کند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.
1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور، آسمان ایران را پرتو افشانی کرد از همان آغاز از جبین این مولود، همت را می شد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت.
پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمی آورد و به شکل های مختلف می کوشید حقوق از دست رفته ی مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمی دید؛ استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.
ترکشی به سینه اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود: «وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی خواهم!»
«انسان نباید فقط مسلمان شناسنامه ای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد» اینها را احمد همیشه و هر جایی می گفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتی اش، شخصیت سیاسی او را پی ریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاس هایش فعالیت سیاسی، مذهبی اش را شروع کرد.
می خواست به آسمان نزدیک تر شود. دیپلم را که گرفت. به استخدام نیروی هوایی درآمد، در همه دوره ها ممتاز بود. توی بچه های هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش می کردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. می گفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود می شد که انسان را تحت تأثیر قرار می داد. به نماز که می ایستاد خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا می کرد و رنگ چهره اش عوض می شد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.
دوست داشت طلبه شود. افسوس می خورد که چرا نرفته است طلبگی بخواند؛ می گفت؛ ای کاش در لباس روحانیت بودم! آن گاه بهتر می توانستم حرف هایم را بزنم.
صندوق کمک به فقرا ایده ای بود که کشوری با چند تا از دوستان در پایگاه راه اندازی کرد. از فقرا که سخن می گفت، اشک بر گونه اش سرازیر می شد. خود را در مقابل آنها مسئول می دانست. حرف هایش خیلی به دل می نشست.
با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت می کردند. پایگاه شکاری خاطره های بسیاری از دلاوری این دو یار دارد که چگونه بی هیچ هراسی خطر را به جان می خریدند. بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار کرد. بارها در جریان تظاهرات کتک خورد. می گفت: این باطومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه می توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.
جنگ که شروع شد، کشوری کار خودش را خوب می دانست. دفاع از میهن و اسلام خستگی را خسته کرده بود و از سختی راه هراسی نداشت. شهید فلاحی می گوید: «شبی برای مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنانم تمام نشده بود که جوانی از صف بیرون آمد، دیدم کشوری است. احمد فرشته ای بود در قالب انسان»
مقام معلمی شایسته او بود. شهید شیرودی می گفت: احمد، استاد من بود.
اسلام را فراتر از همه چیز می دید. جای که باید امام حسین(ع) برای دین فدا شود. دیگر جایی برای هیچ حرفی باقی نمی ماند. ترکشی به سینه اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود: «وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی خواهم!»
می گفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید.»
سرانجام عشق به ولایت او را تا ملکوت راهی کرد. پانزدهم آذر 59 بعد از یک عملیات موفق، هلی کوپترش مورد اصابت راکت های دو میگ قرار گرفت. با اینکه هلی کوپترش داشت در آتش می سوخت، توانست آن را به خاک خودی برساند، اما دیگر مجالی نمانده بود، کشوری هم رفت.
شناسنامه | ||
---|---|---|
نام کامل | فضلالله محلاتی | |
زادروز | 18 تیر 1309 | |
زادگاه | محلات، ایران | |
تاریخ شهادت | 1 اسفند 1364 | |
محل شهادت | اهواز، ایران | |
فرزندان | احمد، محمود، نجمه، ندا و میثم | |
دین | اسلام | |
مذهب | شیعه | |
اطلاعات سیاسی | ||
پستها | نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران | |
|
فضلالله محلاتی (18 تیر 1309 محلات - 1 اسفند 1364) نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران بود.
در 18 تیرماه 1309 در خانوادهای متدین در شهر محلات، در حالی که پنج خواهر بزرگتر از خود داشت، به دنیا آمد، پدرش حاج غلامحسین مهدیزاده و مادرش صدیقه رضایی بود. پدرش از کسبه بازار بود (تولید و فروش فرش و بزازی) که کشاورزی هم میکرد. پدر و مادر فضلالله سواد خواندن و نوشتن نداشتند.
در سال 1331 (21 سالگی) برای ازدواج از قم به محلات میآید و با اقلیمالسادات شهیدی محلاتی (متولد 1320، یعنی 11 سالگی) دختر سید جلال شهیدی محلاتی ازدواج میکند.
وی پنج فرزند دارد که بزرگترین آنها احمد، دومی محمود، سوم نجمه، چهارم ندا و فرزند پنجمی میثم است.
تحصیلات خود را در شش سالگی در «مکتبخانه? مدرسه میرزا» آغاز کرد و طی شش سال به پایان رساند. مدتی برای کمک نزد پدرش میماند. دراین مدت با توجه به رفت و آمد سید محمد تقی خوانساری، سید صدرالدین صدر و سید روحالله خمینی به محلات، به طلبگی علاقهمند میشود ولی پدرش مخالفت میکند. دروس مقدمات و قدری از سیوطی و حاشیه را در همان محلات، نزد آیت الله شهیدی و بعضی از علمای محلات میخواند. سرانجام با وساطت محمدتقی خوانساری و عومیش، موفق میشود پدر را برای رفتن به قم راضی کند. در پانزده سالگی به قم رفت و در سال 1324 وارد حوزه? علمیه شد، حاشیه را نزد حاج محمد آقا تهرانی و سیوطی را نزد آشیخ عباس علی، دوباره میخواند و مغنی را نزد شیخ علی پناه اشتهاردی میآموزد. به گفته? خودش در این ایام سرپرست واقعیش محمدتقی خوانساری بوده که به خانه? او رفت و آمد داشته.
مطوّل را نزد محمد صدوقی، معانی را نزد مرتضی مطهری و یک مقدار هم نزد علی مشکینی فرا گرفت. بخش عمده شرح لمعه را نزد صدوقی و مابقی را نزد حاج اسدالله اصفهانی نورآبادی خواند. با اتمام مقدمات و فراگیری سطح، رفتهرفته او را به نام شیخ فضلالله میشناختند. از مهترین چهرههایی که در حوزه با آنها آشنا شد، میتوان به سید حسین طباطبایی بروجردی (در درس خارج) و خمینی (در درس اخلاق)، علامه سید محمد حسین طباطبایی (در درس تفسیر)، حائری یزدی اشاره کرد.
فضل الله محلاتی در اول اسفند 1364، به همراه هشت تن از نمایندگان مجلس، قضات عالی رتبه قضایی در حالی که نماینده? ولی فقیه در سپاه پاسداران بود، با هواپیمای اف27 فرندشیپ عازم جبهههای جنگ بود که هواپیمای حامل آنها مورد حمله دو فروند جنگنده عراقی قرار گرفت و در 25 کیلومتری شمال اهواز سقوط کرد و همه? سرنشینان هواپیما که نزدیک به 50 نفر بودند به شهادت رسیدند
محمدحسین فهمیده (16 اردیبهشت 1346 - 8 آبان 1359) سومین فرزند از بین هشت فرزند خانواده فهمیده و یکی از رزمندگان بنام جنگ ایران و عراق است که در عملیات استشهادی به تانکهای عراقی شهید شد.
حسین فهمیده در اول اردیبهشت 1346 در روستای سراجه قم زاده شد. در سال 1352 به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال 1356 تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر قم ادامه داد. سپس همراه خانوادهاش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه 1358 در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.[1]
پخش اعلامیههای سید روحالله خمینی در سالهای 1356 و 1357 در سن حدود ده تا یازده سالگی؛ دیدار خمینی در بازگشت به ایران، شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی زمستان 1357[1] و شرکت در درگیریهای خوزستان[2] از جمله اقدامات اوست.
وی در بیست و پنجم یا ششم شهریور ماه 1359 یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ همراه نیروی مقاومت بسیج[3] به جبهه? خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری میشد، با تلاشهایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در غروب سی و یکم شهریور ماه -از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق- همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان؛ به خط مقدم اعزام شدند. امّا فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حملههای دشمن دوباره زخمی شد. او سر انجام در 8 آبان ماه 1359 در کوت شیخ درآن سوی شط خرمشهر شهید شد. و بقایای بدنش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.[1]
تانکها ی عراقی (ظاهراً 5 دستگاه) به طرف رزمندگان ایران هجوم آورده ودر صدد محاصره آنها بودند.
حسین درحالی که تعدادی نارنجک به کمرش بسته و در دستش گرفته بود به طرف تانکها حرکت میکند. تیری به پای او میخورد واز ناحیه پا مجروح میشود. بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی میکند واز لا به لای امواج تیر که از هر سو به طرف او میآمد، خود را به تانک پیشرو می رساند وآن را منفجر میکند و خود نیز تکه تکه میشود. افراد دشمن گمان میکنند که حملهای از سوی نیروهای ایرانی صورت گرفتهاست، جملگی روحیه خود را میبازند و با سرعت تانکها را رها کرده و فرار میکنند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته میشود و نیروهای کمکی ایرانی هم میرسند و نیروهای ایرانی موفق میشوند که عراقیها را از آن منطقه به عقب برانند.[4]
بدنبال کشته شدن حسین فهمیده، صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامههای خود اعلام میکند که نوجوانی سیزدهساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیدهاست. سید روحالله خمینی در پیامی که به مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بیانکرد، چنین گفت:[5][6]
... رهبر ما آن طفل سیزدهسالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
هشتم آبان به عنوان «روز بسیج دانشآموزی» و همچنین روز 13 آبان به افتخار او به عنوان روز دانشآموز در ایران نامگذاری شد و سازمانی به همین نام زیر نظر بسیج مستضعفین تشکیلشد. این سازمان با همکاری وزارت آموزش و پرورش در بسیاری از مدارس اقدام به تشکیل واحدهای مقاومت بسیج نموده.
اشیای بازمانده از فهمیده در موزه شهدا تهران نگهداری میشود.[7]
موزه شهدای دانشآموز در خانه? پدری حسین فهمیده در کرج ساخته شد. پیشاز این تصویر حسین فهمیده بصورت نقشآب برروی اسکناس دوهزار ریالی چاپ گردید.
«سید حسین میررضی» در ظهر روز عاشورا مصادف با سال 1337 در کرج چشم به جهان گشود. و از همان دوران کودکی بذر وجودش بر خاک فقر و ترنم ذکر مؤمنانه مادر رشد یافت.
قبل از تولد او، مادرش در عالم رؤیا خواب دید که سواری با نقاب، شمشیری را در دامنش میگذارد، این رؤیا سالها بعد در جریان جنگ تحمیلی به حقیقت پیوست.
سید حسین دوران تحصیلات مقدماتی را با موفقیت پشت سر نهاد و با رسیدن به دوره متوسطه به علت فقر مادی روزها در شرکت کار میکرد و شبها به تحصیل میپرداخت. عشق و علاقه او به امام (ره) باعث شد که یک مرتبه به علت داشتن رساله امام (ره) توسط ساواک دستگیر شود. همزمان با این مسئله سیدحسین درگیریهایی با سران انجمن «حجتیه» داشت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به جرگه بنیانگذاران سپاه پاسداران کرج پیوست، و در دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. اما عشق به حفاظت از انقلاب او را از ادامه تحصیل بازداشت. شهید میر رضی از بیان حق هیچگاه خودداری نکرد، و هرگاه او را به سکوت دعوت میکردند، پاسخ میداد «هیچ دلیلی نمیبینم که حرف حق را به زبان نیاورم و اگر نگویم جای نگرانی است، وقتی چیزی را میبینم که حق است باید از آن دفاع کنیم حتی اگر همه ما زیر سؤال برویم.»
با شروع جنگ تحمیلی شهید سید حسین میررضی به یاری برادران مسلمانش شتافت و در عملیاتهای بسیاری شرکت کرد. زخمهای داغ گلولههای سرب یادگارهای زیادی بر بدنش نشاند. سید حسین در طول دوران حضورش در جبهه مسئولیتهای مختلفی را از جمله فرماندهی سپاه کرج، فرمانده سپاه شهریار، جانشین تیپ حبیب بن مظاهر، عضو شورای فرماندهی سپاه، مسئول طرح و عملیات تیپ 2 سلمان، سرپرست فرماندهی لشگر 10 سیدالشهداء را بر عهده گرفت.
سرانجام سید حسین که جرعه نوش ولایت بود، در تاریخ 25 دی 1365 همزمان با سالروز شهادت فاطمه زهرا (س) در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در حالیکه فرماندهی عملیات لشگر 10 سیدالشهداء (ع) را بر عهده داشت، در کنار دریاچه ماهی و در سه راهی شهادت در اثر اصابت ترکش خمپاره به خیل عاشقان ثارالله (ع) پیوست.
هرچه که او مدتی قبل از شهادتش در سفری که به خانه خدا داشت، برات عشق را از معشوق خویش دریافت کرده بود، و میدانست که خیلی زود در جوار سیدالشهداء (ع) جای خواهد گرفت. پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شه است.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910230000600#sthash.aeKdte5e.dpuf«سید حسین میررضی» در ظهر روز عاشورا مصادف با سال 1337 در کرج چشم به جهان گشود. و از همان دوران کودکی بذر وجودش بر خاک فقر و ترنم ذکر مؤمنانه مادر رشد یافت.
قبل از تولد او، مادرش در عالم رؤیا خواب دید که سواری با نقاب، شمشیری را در دامنش میگذارد، این رؤیا سالها بعد در جریان جنگ تحمیلی به حقیقت پیوست.
سید حسین دوران تحصیلات مقدماتی را با موفقیت پشت سر نهاد و با رسیدن به دوره متوسطه به علت فقر مادی روزها در شرکت کار میکرد و شبها به تحصیل میپرداخت. عشق و علاقه او به امام (ره) باعث شد که یک مرتبه به علت داشتن رساله امام (ره) توسط ساواک دستگیر شود. همزمان با این مسئله سیدحسین درگیریهایی با سران انجمن «حجتیه» داشت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به جرگه بنیانگذاران سپاه پاسداران کرج پیوست، و در دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. اما عشق به حفاظت از انقلاب او را از ادامه تحصیل بازداشت. شهید میر رضی از بیان حق هیچگاه خودداری نکرد، و هرگاه او را به سکوت دعوت میکردند، پاسخ میداد «هیچ دلیلی نمیبینم که حرف حق را به زبان نیاورم و اگر نگویم جای نگرانی است، وقتی چیزی را میبینم که حق است باید از آن دفاع کنیم حتی اگر همه ما زیر سؤال برویم.»
با شروع جنگ تحمیلی شهید سید حسین میررضی به یاری برادران مسلمانش شتافت و در عملیاتهای بسیاری شرکت کرد. زخمهای داغ گلولههای سرب یادگارهای زیادی بر بدنش نشاند. سید حسین در طول دوران حضورش در جبهه مسئولیتهای مختلفی را از جمله فرماندهی سپاه کرج، فرمانده سپاه شهریار، جانشین تیپ حبیب بن مظاهر، عضو شورای فرماندهی سپاه، مسئول طرح و عملیات تیپ 2 سلمان، سرپرست فرماندهی لشگر 10 سیدالشهداء را بر عهده گرفت.
سرانجام سید حسین که جرعه نوش ولایت بود، در تاریخ 25 دی 1365 همزمان با سالروز شهادت فاطمه زهرا (س) در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در حالیکه فرماندهی عملیات لشگر 10 سیدالشهداء (ع) را بر عهده داشت، در کنار دریاچه ماهی و در سه راهی شهادت در اثر اصابت ترکش خمپاره به خیل عاشقان ثارالله (ع) پیوست.
هرچه که او مدتی قبل از شهادتش در سفری که به خانه خدا داشت، برات عشق را از معشوق خویش دریافت کرده بود، و میدانست که خیلی زود در جوار سیدالشهداء (ع) جای خواهد گرفت. پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شه است.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910230000600#sthash.aeKdte5e.dpufشهید سید حسین میر رضی
سید حسین در ظهر روز عاشورا مصادف با سال 1337 ه.ش در شهرستان کرج چشم به جهان گشود. و از همان اوان کودکی بذر وجودش بر خاک فقر و ترنم ذکر مؤمنانه مادر رشد یافت. قبل از تولد او، مادرش در عالم رؤیا خواب دید که سواری با نقاب شمشیری را در دامنش میگذارد، این رؤیا سالها بعد در جریان جنگ تحمیلی به حقیقت پیوست. سید حسین دوران تحصیلات مقدماتی را با موفقیت پشت سر نهاد و با رسیدن به دوره متوسطه به علت فقر مادی روزها در شرکت کار کند و شبها به تحصیل بپردازد. عشق و علاقه او به امام (ره) باعث شد که یک مرتبه به علت داشتن رساله امام (ره) توسط ساواک دستگیر شود همزمان با این مسئله سیدحسین درگیریهایی با سران انجمن «حجتیه» داشت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به جرگه بنیانگذاران سپاه پاسداران کرج پیوست، و در دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. اما عشق به حفاظت از انقلاب او را از ادامه تحصیل بازداشت. سید از بیان حق هیچگاه خودداری نکرد، و هرگاه او را به سکوت دعوت میکردند، پاسخ میداد:«هیچ دلیلی نمیبینم که حرف حق را به زبان نیاورم و اگر نگویم جای نگرانی است، وقتی چیزی را میبینم که حق است باید از آن دفاع کنیم حتی اگر همه ما زیر سؤال برویم».
با شروع جنگ تحمیلی میررضی به یاری برادران مسلمانش شتافت و در عملیاتهای بسیاری شرکت نمود. زخمهای داغ گلولههای سرب یادگارهای زیادی بر بدنش نشاند. سید در طول دوران حضورش در جبهه مسئولیتهای مختلفی را از جمله فرماندهی سپاه کرج، فرمانده سپاه شهریار، جانشین تیپ حبیب بن مظاهر، عضو شورای فرماندهی سپاه، مسئول طرح و عملیات تیپ 2 سلمان، سرپرست فرماندهی لشگر 10 سیدالشهداء را بر عهده گرفت.
سرانجام سید حسین که جرعهنوش ولایت بود و فرزند دخت نبی اکرم (ص) در تاریخ 25/10/1365 شهادت فاطمه زهرا (س)در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در حالیکه فرماندهی عملیات لشگر 10 سیدالشهداء را بر عهده داشت، در کنار دریاچه ماهی و در سه راهی شهادت در اثر اصابت ترکش خمپاره به خیل عاشقان ثارالله (ع) پیوست. هرچه که او مدتی قبل از شهادتش در سفری که به خانه خدا داشت، برات عشق را از معشوق خویش دریافت کرده بود، و میدانست که خیلی زود در جوار سیدالشهداء (ع) جای خواهد گرفت. پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد
خبرگزاری فارس: برنامه رادیویی «با ستارهها» عصر فردا زندگی سردار شهید «سید حسن میررضی» فرمانده عملیات لشکر 10 سید الشهداء (ع) را مرور میکند. این برنامه ساعت 16 به مدت 30 دقیقه از رادیو فرهنگ پخش خواهد شد.
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، در ادامه پخش برنامههای رادیویی «با ستارهها» که توسط اداره کل هنری و نمایشی بنیاد شهید و امور ایثارگران و با همکاری شبکه سراسری رادیو فرهنگ تهیه میشود، فردا (یک شنبه) زندگی سردار شهید «سید حسین میررضی» در گفتوگو با خانواده و همرزمان وی بررسی میشود.
«با ستارهها» زندگینامه شهیدان از تولد تا شهادت را مرور میکند و دارای قسمتهای مختلفی مانند گفتوگو با اعضای خانواده و همرزمان شهید و بازسازی قسمتی از زندگی اجتماعی وی به صورت نمایش 10 دقیقهای است، همچنین در ابتدای هر برنامه کلامی از شهید با صدای خود او پخش میشود.
برنامه رادیویی «با ستارهها» به تهیه کنندگی فرامرز علیخانی و گویندگی حسن آزادی توسط گروه فرهنگ وادب شبکه سراسری رادیو فرهنگ تولید و یکشنبه و سهشنبه هر هفته از ساعت 16 به مدت 30 دقیقه پخش میشود. علاقهمندان میتوانند این برنامه را بر روی امواج FM:106/7 و AM:558 دریافت کنند.
***
«سید حسین میررضی» در ظهر روز عاشورا مصادف با سال 1337 در کرج چشم به جهان گشود. و از همان دوران کودکی بذر وجودش بر خاک فقر و ترنم ذکر مؤمنانه مادر رشد یافت.
قبل از تولد او، مادرش در عالم رؤیا خواب دید که سواری با نقاب، شمشیری را در دامنش میگذارد، این رؤیا سالها بعد در جریان جنگ تحمیلی به حقیقت پیوست.
سید حسین دوران تحصیلات مقدماتی را با موفقیت پشت سر نهاد و با رسیدن به دوره متوسطه به علت فقر مادی روزها در شرکت کار میکرد و شبها به تحصیل میپرداخت. عشق و علاقه او به امام (ره) باعث شد که یک مرتبه به علت داشتن رساله امام (ره) توسط ساواک دستگیر شود. همزمان با این مسئله سیدحسین درگیریهایی با سران انجمن «حجتیه» داشت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به جرگه بنیانگذاران سپاه پاسداران کرج پیوست، و در دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. اما عشق به حفاظت از انقلاب او را از ادامه تحصیل بازداشت. شهید میر رضی از بیان حق هیچگاه خودداری نکرد، و هرگاه او را به سکوت دعوت میکردند، پاسخ میداد «هیچ دلیلی نمیبینم که حرف حق را به زبان نیاورم و اگر نگویم جای نگرانی است، وقتی چیزی را میبینم که حق است باید از آن دفاع کنیم حتی اگر همه ما زیر سؤال برویم.»
با شروع جنگ تحمیلی شهید سید حسین میررضی به یاری برادران مسلمانش شتافت و در عملیاتهای بسیاری شرکت کرد. زخمهای داغ گلولههای سرب یادگارهای زیادی بر بدنش نشاند. سید حسین در طول دوران حضورش در جبهه مسئولیتهای مختلفی را از جمله فرماندهی سپاه کرج، فرمانده سپاه شهریار، جانشین تیپ حبیب بن مظاهر، عضو شورای فرماندهی سپاه، مسئول طرح و عملیات تیپ 2 سلمان، سرپرست فرماندهی لشگر 10 سیدالشهداء را بر عهده گرفت.
سرانجام سید حسین که جرعه نوش ولایت بود، در تاریخ 25 دی 1365 همزمان با سالروز شهادت فاطمه زهرا (س) در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در حالیکه فرماندهی عملیات لشگر 10 سیدالشهداء (ع) را بر عهده داشت، در کنار دریاچه ماهی و در سه راهی شهادت در اثر اصابت ترکش خمپاره به خیل عاشقان ثارالله (ع) پیوست.
هرچه که او مدتی قبل از شهادتش در سفری که به خانه خدا داشت، برات عشق را از معشوق خویش دریافت کرده بود، و میدانست که خیلی زود در جوار سیدالشهداء (ع) جای خواهد گرفت. پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شه است.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910230000600#sthash.r4GQNJyt.dpufخبرگزاری فارس: برنامه رادیویی «با ستارهها» عصر فردا زندگی سردار شهید «سید حسن میررضی» فرمانده عملیات لشکر 10 سید الشهداء (ع) را مرور میکند. این برنامه ساعت 16 به مدت 30 دقیقه از رادیو فرهنگ پخش خواهد شد.
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، در ادامه پخش برنامههای رادیویی «با ستارهها» که توسط اداره کل هنری و نمایشی بنیاد شهید و امور ایثارگران و با همکاری شبکه سراسری رادیو فرهنگ تهیه میشود، فردا (یک شنبه) زندگی سردار شهید «سید حسین میررضی» در گفتوگو با خانواده و همرزمان وی بررسی میشود.
«با ستارهها» زندگینامه شهیدان از تولد تا شهادت را مرور میکند و دارای قسمتهای مختلفی مانند گفتوگو با اعضای خانواده و همرزمان شهید و بازسازی قسمتی از زندگی اجتماعی وی به صورت نمایش 10 دقیقهای است، همچنین در ابتدای هر برنامه کلامی از شهید با صدای خود او پخش میشود.
برنامه رادیویی «با ستارهها» به تهیه کنندگی فرامرز علیخانی و گویندگی حسن آزادی توسط گروه فرهنگ وادب شبکه سراسری رادیو فرهنگ تولید و یکشنبه و سهشنبه هر هفته از ساعت 16 به مدت 30 دقیقه پخش میشود. علاقهمندان میتوانند این برنامه را بر روی امواج FM:106/7 و AM:558 دریافت کنند.
***
«سید حسین میررضی» در ظهر روز عاشورا مصادف با سال 1337 در کرج چشم به جهان گشود. و از همان دوران کودکی بذر وجودش بر خاک فقر و ترنم ذکر مؤمنانه مادر رشد یافت.
قبل از تولد او، مادرش در عالم رؤیا خواب دید که سواری با نقاب، شمشیری را در دامنش میگذارد، این رؤیا سالها بعد در جریان جنگ تحمیلی به حقیقت پیوست.
سید حسین دوران تحصیلات مقدماتی را با موفقیت پشت سر نهاد و با رسیدن به دوره متوسطه به علت فقر مادی روزها در شرکت کار میکرد و شبها به تحصیل میپرداخت. عشق و علاقه او به امام (ره) باعث شد که یک مرتبه به علت داشتن رساله امام (ره) توسط ساواک دستگیر شود. همزمان با این مسئله سیدحسین درگیریهایی با سران انجمن «حجتیه» داشت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به جرگه بنیانگذاران سپاه پاسداران کرج پیوست، و در دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. اما عشق به حفاظت از انقلاب او را از ادامه تحصیل بازداشت. شهید میر رضی از بیان حق هیچگاه خودداری نکرد، و هرگاه او را به سکوت دعوت میکردند، پاسخ میداد «هیچ دلیلی نمیبینم که حرف حق را به زبان نیاورم و اگر نگویم جای نگرانی است، وقتی چیزی را میبینم که حق است باید از آن دفاع کنیم حتی اگر همه ما زیر سؤال برویم.»
با شروع جنگ تحمیلی شهید سید حسین میررضی به یاری برادران مسلمانش شتافت و در عملیاتهای بسیاری شرکت کرد. زخمهای داغ گلولههای سرب یادگارهای زیادی بر بدنش نشاند. سید حسین در طول دوران حضورش در جبهه مسئولیتهای مختلفی را از جمله فرماندهی سپاه کرج، فرمانده سپاه شهریار، جانشین تیپ حبیب بن مظاهر، عضو شورای فرماندهی سپاه، مسئول طرح و عملیات تیپ 2 سلمان، سرپرست فرماندهی لشگر 10 سیدالشهداء را بر عهده گرفت.
سرانجام سید حسین که جرعه نوش ولایت بود، در تاریخ 25 دی 1365 همزمان با سالروز شهادت فاطمه زهرا (س) در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در حالیکه فرماندهی عملیات لشگر 10 سیدالشهداء (ع) را بر عهده داشت، در کنار دریاچه ماهی و در سه راهی شهادت در اثر اصابت ترکش خمپاره به خیل عاشقان ثارالله (ع) پیوست.
هرچه که او مدتی قبل از شهادتش در سفری که به خانه خدا داشت، برات عشق را از معشوق خویش دریافت کرده بود، و میدانست که خیلی زود در جوار سیدالشهداء (ع) جای خواهد گرفت. پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شه است.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910230000600#sthash.r4GQNJyt.dpufخبرگزاری فارس: برنامه رادیویی «با ستارهها» عصر فردا زندگی سردار شهید «سید حسن میررضی» فرمانده عملیات لشکر 10 سید الشهداء (ع) را مرور میکند. این برنامه ساعت 16 به مدت 30 دقیقه از رادیو فرهنگ پخش خواهد شد.
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، در ادامه پخش برنامههای رادیویی «با ستارهها» که توسط اداره کل هنری و نمایشی بنیاد شهید و امور ایثارگران و با همکاری شبکه سراسری رادیو فرهنگ تهیه میشود، فردا (یک شنبه) زندگی سردار شهید «سید حسین میررضی» در گفتوگو با خانواده و همرزمان وی بررسی میشود.
«با ستارهها» زندگینامه شهیدان از تولد تا شهادت را مرور میکند و دارای قسمتهای مختلفی مانند گفتوگو با اعضای خانواده و همرزمان شهید و بازسازی قسمتی از زندگی اجتماعی وی به صورت نمایش 10 دقیقهای است، همچنین در ابتدای هر برنامه کلامی از شهید با صدای خود او پخش میشود.
برنامه رادیویی «با ستارهها» به تهیه کنندگی فرامرز علیخانی و گویندگی حسن آزادی توسط گروه فرهنگ وادب شبکه سراسری رادیو فرهنگ تولید و یکشنبه و سهشنبه هر هفته از ساعت 16 به مدت 30 دقیقه پخش میشود. علاقهمندان میتوانند این برنامه را بر روی امواج FM:106/7 و AM:558 دریافت کنند.
***
«سید حسین میررضی» در ظهر روز عاشورا مصادف با سال 1337 در کرج چشم به جهان گشود. و از همان دوران کودکی بذر وجودش بر خاک فقر و ترنم ذکر مؤمنانه مادر رشد یافت.
قبل از تولد او، مادرش در عالم رؤیا خواب دید که سواری با نقاب، شمشیری را در دامنش میگذارد، این رؤیا سالها بعد در جریان جنگ تحمیلی به حقیقت پیوست.
سید حسین دوران تحصیلات مقدماتی را با موفقیت پشت سر نهاد و با رسیدن به دوره متوسطه به علت فقر مادی روزها در شرکت کار میکرد و شبها به تحصیل میپرداخت. عشق و علاقه او به امام (ره) باعث شد که یک مرتبه به علت داشتن رساله امام (ره) توسط ساواک دستگیر شود. همزمان با این مسئله سیدحسین درگیریهایی با سران انجمن «حجتیه» داشت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به جرگه بنیانگذاران سپاه پاسداران کرج پیوست، و در دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. اما عشق به حفاظت از انقلاب او را از ادامه تحصیل بازداشت. شهید میر رضی از بیان حق هیچگاه خودداری نکرد، و هرگاه او را به سکوت دعوت میکردند، پاسخ میداد «هیچ دلیلی نمیبینم که حرف حق را به زبان نیاورم و اگر نگویم جای نگرانی است، وقتی چیزی را میبینم که حق است باید از آن دفاع کنیم حتی اگر همه ما زیر سؤال برویم.»
با شروع جنگ تحمیلی شهید سید حسین میررضی به یاری برادران مسلمانش شتافت و در عملیاتهای بسیاری شرکت کرد. زخمهای داغ گلولههای سرب یادگارهای زیادی بر بدنش نشاند. سید حسین در طول دوران حضورش در جبهه مسئولیتهای مختلفی را از جمله فرماندهی سپاه کرج، فرمانده سپاه شهریار، جانشین تیپ حبیب بن مظاهر، عضو شورای فرماندهی سپاه، مسئول طرح و عملیات تیپ 2 سلمان، سرپرست فرماندهی لشگر 10 سیدالشهداء را بر عهده گرفت.
سرانجام سید حسین که جرعه نوش ولایت بود، در تاریخ 25 دی 1365 همزمان با سالروز شهادت فاطمه زهرا (س) در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در حالیکه فرماندهی عملیات لشگر 10 سیدالشهداء (ع) را بر عهده داشت، در کنار دریاچه ماهی و در سه راهی شهادت در اثر اصابت ترکش خمپاره به خیل عاشقان ثارالله (ع) پیوست.
هرچه که او مدتی قبل از شهادتش در سفری که به خانه خدا داشت، برات عشق را از معشوق خویش دریافت کرده بود، و میدانست که خیلی زود در جوار سیدالشهداء (ع) جای خواهد گرفت. پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شه است.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910230000600#sthash.r4GQNJyt.dpufدستهایش را روی زانوهایش گذاشت و توی باغچه کنار موسی نشست. نگاهش دور اردوگاه چرخید؛ ساختمانهای بلند، چسبیده بههم، بدون هیچ فاصلهای با آسمانی 8 ضلعی بالای سرشان. به موسی نگاه کرد و گفت "چی میخونی؟ بلند بخون"
موسی دور و بَرش را نگاه کرد و کمی تن صدایش را آورد بالا:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چهکنم حرف دگر یاد نداد استادم
تا شدم حلقهبهگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
به آخر غزل نرسیده بود که حسین بلند شد. موسی چشمهای گرد و درشتش را به او دوخت و با شیطنت گفت چی شد، باز یاد...
حسین لبخند زد، دستهایش را توی جیبش فرو برد، شانههایش را داد بالا و گفت. اذیت نکن موسی، بحث کسی نیست، نفس دوست داشتن زیبا است.
توی آسایشگاه دو نفر دراز کشیده بودند. نیمساعت دیگر هواخوری تمام میشد. کاغذ و قلم را برداشت و نوشت: "سلام، سلام به مادرم که اینجا فقط ناراحتم که مبادا ناراحت من باشد. دلتنگ من نباش سرنوشت و قسمت الهی که سخت به آن معتقدم، در این زمان خواسته من اینجا باشم. تا یاد بگیرم در برابر اختلاف سلیقهها صبر کنم و از خودبینی و خودخواهیهایم فاصله بگیرم.
اگر برگشتم، همه را از خودم راضی میکنم. من اسیر شدم تا از خودم آزاد بشوم. مثل همیشه نگران چیزهایی هستی که همهجا هست. غذا، لباس، استراحت و انشاا... سلامتی.
به انسیه سلام برسانید. بگویید سرانجام کار من معلوم نیست، صاحباختیار است برای زندگیاش تصمیم بگیرد.
حسین سال 1337 بهدنیا آمد، چهارمین بچه بود، قبل از او شیرین، زینب و حسن بهدنیا آمده بودند. و بعد از او محمد، علی و امیر بهدنیا آمدند.
پدر و مادرش اصالتاً زرندی بودند و با هم نسبت دور فامیلی داشتند. حسین 10 ساله بود که آمدند به روستای حصار مهتر رباط کریم. آنها یک خانواده مهاجر بودند که چیزی از خودشان نداشتند. نه نفر در یک اتاق پانزده متری زندگی میکردند. بغل اتاق یک آلاچیق کوچک بود که مادر زیرش آشپزی میکرد. سقف خانه میزان نبود و برف و باران که میبارید، چکه میکرد.
علی کار میکرد و 8 نفر میخوردند. بچهها خیلی زود میفهمیدند باید جلوی خواستههایشان را بگیرند و هر چیزی را به زبان نیاورند. دخترها همراه مادر توی خانه گلیم یا قالی میبافتند و پسرها میرفتند باغ. شعار محمد این بود کار سختتر، حقوق بیشتر. هر روز بعد از چیدن میوه نزدیک ظهر خسته و عرقکرده، چند شاخه انگور میچیدند و میخوردند و طبق عادت خانوادگیشان صلوات و پدربیامرزی برای گذشتگان صاحب باغ میفرستادند.
یکروز علی چشمهایش پر از اشک شد و گفت: "من که مرحوم بشوم باغی، باغچهای ندارم محصولش را بخورند و فاتحهای بخوانند. پس شماها برایم نماز بخوانید."
اهل روستا همه به او احترام میگذاشتند. کسی عصبانیت علی را ندیده بود. همیشه میگفت ما چیزی نداریم به مردم بدهیم جز صورت خوش."
اخلاق علی بیشتر از بقیه پسرها به حسین رسید چون همیشه خندان بود و مطمئن که، برای دیگران کاری انجام بدهد.
سال 1351 رهسازها آمدند رباط کریم. آنموقع رباطکریم نه روستا بود، نه شهر. مردم زبالهها را توی کوچه و خیابان میریختند. بچهها جای بازی نداشتند و توی کوچهها کنار همین آشغالها میلولیدند. حسین تازه دیپلم گرفته بود. آنقدر رفت در خانهها، مردم را جمع کرد، با آنها حرف زد تا بالاخره راضی شدند در ماه پولی بابت جمع کردن زبالهها بدهند. بعد یکنفر را که واقعاً محتاج این پول بود و اهل کار، مسئول جمعآوری زبالهها کرد.
توی مسجد سیدالشهدا خودش برای بچهها کلاس نقاشی، خط و قرآن میگذاشت. میگفت که نباید وقتشان را سر کوچه و خیابان تلف کنند.
دوره سپاهیدانش را با بالاترین رتبه طی کرد. وقتی رفت ابلاغش را بگیرد، مسئول مربوطه گفت: "شما برای هر منطقه تهران که بخواهید، میتوانید ابلاغیه بگیرید" حسین کمی فکر کرد و گفت: "میخواهم بروم جایی که از رباطکریم محرومتر باشد."
ابلاغش را برای روستای صالح آباد شهریار زدند. روستای سرسبزی بود. همهجا باغ و رودخانه. 20 نفر شاگرد داشت که از توی باغ و زمین کشاورزی کشاندشان سر کلاس درس. مدیر، ناظم و معلم خودش بود و بعدازظهرها هم میرفت کمک میوهچینی، یا دروی پیرمردها و پیرزنهای دست تنها.
چند ماهی که کار کرد و حقوقش را گرفت، در چوبی و شکسته حیاط پدریاش را عوض کرد و آن در آهنی بزرگِ آبی رنگ، هنوز هست.
دو سال از فوت پدر میگذشت که انقلاب شد. بچهها تنها شده بودند، و بیشتر از گذشته متکی به خودشان. حسین به امیر که کوچکتر از همه بود و 8 ـ 7 سال بیشتر نداشت میگفت: "جوجه!" حالا او در ستاد پشتیبانی و تبلیغات جهادسازندگی طرح و نقاشی میکشید و پلاکارد مینوشت.
یکروز سرد برفی امیر را با خودش برد. تمام آنروز را مجبور بود در فضای باز کار کند. حسین با حوصله برای امیر توضیح میداد چرا این رنگ، پارچه یا قلمموی خاص را انتخاب میکند. و امیر خوشحال بود که وردست حسین است. مطمئن میشد بزرگ شده.
شب که برگشتند خانه، امیر از کنار بخاری تکان نمیخورد. حسین گونههای سرخ او را بوسید و گفت: "امروز با خودم بردمت تا بفهمی همیشه جای گرم نیست. از سختیها فرار نکن. بعضی وقتها مجبوری توی این شرایط کار یا حتی زندگی کنی."
اوایل انقلاب گروههای مختلف منافقین، مجاهد، لائیک و ... فعالیت تبلیغاتی میکردند. حسین در انجمن اسلامی، دفتر تبلیغات مساجد و کتابخانهها ساعتها مینشست و با آنها بحث میکرد.
بعد از دوره راهنمایی شاگردانش را تشویق میکرد در رشتههای هنری ادامه تحصیل بدهند. میگفت: "تفریح من در زندگی کتاب خواندن، خط و نقاشی است. هنر آدم را از تکرار و عادت نجات میدهد."
در خانه کوچک آنها کسی اتاق یا میز جداگانه نداشت. او عضو چند کتابخانه بود. و معمولاً کتاب نمیخرید. به امیر میگفت مهم روحیه خواندن و جدی زندگی کردن است نه اینکه یک دیوار خانه، کتاب بشود.
مادرش میگفت حسین مهره مار دارد و دوستان کتابخوانش میگفتند، نفوذ شخصیتی! او برای همه احترام قائل بود. میگفت: "احترام، علاقه به رشد انسانها با شیوه خودشان است."
تازه جنگ شروع شده بود و حسین سخت سرگرم جمعآوری کمکهای مردم برای بازسازی مدرسه مخروبهای در قلعه حسنخان بود.
بعد از چند ماه مدرسه بازسازی شد و دانشآموزان ثبتنام کردند.
حالا بین مردم و در آموزش پرورش منطقه رباط کریم و قلعهحسن خان او را بهعنوان یک شخصیت مدیر و دلسوز میشناختند. شاید وقتش بود از اینهمه موقعیت استفاده کند و از یاد ببرد روزگاری فقیر بوده. اما انسانهای ذهن حسین اینطوری زندگی نمیکردند.
حسین دوباره بهعنوان خبرنگار و بار سوم در تیرماه 61 ـ عملیات رمضان ـ با سمت آرپیجیزن به جبهه رفت. او عادت داشت کارهای زمینمانده را انجام بدهد یکروز که با آمبولانس برای جمع کردن مجروحها رفته بود عقب، توی جاده چند ایرانی را دید که اسیر عراقی را گرفته بودند و بهشدت کتک میزدند. یکی از آنها اسلحهاش را گذاشت کنار گوش اسیری که زخمی، روی زمین افتاده بود و میخواست تیر خلاص بزند که حسین مچ دستش را محکم گرفت: "تو حق نداری اینکار را بکنی! برای چی آمدی بجنگی؟ آدمکشی؟" بعد اسیر مجروح را سوار آمبولانس کرد و پشت جبهه تحویل بهداری داد.
در همین عملیات به قوزک پای حسین تیر خورد و استخوانش خرد شد. نیروهای ایرانی مجبور بودند، عقبنشینی کنند. سربازها تنها کاری که میکردند، زخمیها را 5 نفر 5 نفر کنار هم میگذاشتند.
حسین هم جزئشان بود. بعضیها داد میکشیدند سر خودشان و به خدا و به بقیه التماس میکردند ببرندشان. اما شکل زندگی حسین به او یاد داده بود، آرام باشد و صبر کند. از شرایط سختی که دچارش شده بود نمیتوانست فرار کند.
دو روز در گرمای تیرماه، خودش را زیر یک تکه برزنت از نور مستقیم خورشید حفظ کرد. غروب روز دوم، عراقیها آمدند سراغشان. با سرنیزه و قنداق تفنگ همه را میزدند و به آنها که حالشان بد بود، تیر خلاص شلیک میکردند. سرباز جوانی که بالای سر حسین ایستاده بود، تفنگش را روی صورت او گرفت و گلنگدن را کشید، حسین چشمهایش را بست اما صدای افسری که فریاد کشید صبر کن! صبر کن!... جانش را نجات داد.
بیشتر اسرایی که در عملیات رمضان اسیر شدند، در اردوگاه موصل زندانی بودند. بعضیها میگفتند اینجا آخر دنیا است. جای خوابیدن به اندازه عرض یک شانه و غذا چند قاشق برنج با آب گوجهفرنگی.
عراقیها با هر نوع سرگرمی مخالف بودند. میگفتند همین که وارد آسایشگاه میشوید، بخوابید. اجتماع بیشتر از دو نفر ممنوع. صبح که بیرون میآیید فقط قدم بزنید.
فرمانده میگفت: " شما اسیر هستید. ما ملزم نیستیم سالم تحویلتان بدهیم. ما جسم شما را پس میدهیم حالا دیوانه، فلج، یا معلول بشوید برایمان فرقی نمیکند. همین که زنده باشید کافی است. بهعنوان یک اسیر تحویلتان میدهیم و یک سرهنگ تحویل میگیریم. سیاست ما نسبت به شما یک سیاست مکتوب است. با یک دست، غذا بدهیم که نمیرید و با دست دیگر بزنیم که بدانید اینجا عراق است و اسیر هستید.
در این فضای خفقانزا، همهجور تشکیلات مخفی وجود داشت. کلاسهای درسی، ورزشی، هنری، مذهبی، اخبار سیاسی، رادیو، اجرای تئاتر و موسیقی با دهان و ... اگر مسؤلان تشکیلات لو میرفتند بهشدت شکنجه میشدند یا میفرستادندشان اداره امنیت عراق (استخبارات) در بغداد به حبس ابد محکوم میشدند. یعنی باید تا زمان آزادی در سلول انفرادی میماندند.
مسئولیت در آنجا عین گرفتاری بود. آنطرفش داغ بود و درد.
حسین احیاکننده خط نستعلیق و شکسته در اردوگاه بود. او با حوصله برای همه با هر سن و سالی وقت میگذاشت. توی کارش آقا تو میتوانی، تو نمیتوانی، یا استعداد داری و نداری، نبود. مسواکها را از ته میتراشید و به شکل قلم درمیآورد. خاک نرم یا پودر لباسشویی را از الک روی یک سطح صاف میریخت و بعد روی آن مینوشت.
او مسئول فرهنگی آسایشگاه خودشان بود و هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. تئاتر بازی میکرد. اخبار رادیو را مخفیانه به دیگران میرساند. کلاسها را زمانبندی میکرد. کسانی را که بااستعداد بودند اما انگیزه نداشتند تشویق به تحصیل در یک رشته خاص، یا یاد گرفتن یک هنر و حرفه میکرد.
در محیطی که همهچیز برای احساس بیهودگی، بیمصرفی و فسیل شدن مهیا بود، یکعده باید خودشان را فدا میکردند تا بقیه سرپا بمانند و زانو نزنند. این زانو نزدن، اوج آرزو و مدینه فاضله تشکیلات مخفی بود.
بعضی وقتها حسین شب و روزش را با یک نفر میگذراند. با او حرف میزد، بد قلقیهایش را تحمل میکرد. نمیگذاشت در لاک خودش فرو برود و به زمین و زمان بد بگوید و به خدا بیاعتقاد شود. اگر این اتفاق برای یک نفر میافتاد. چند نفر را با خودش زمین میزد.
در نامههایش به خانواده مینوشت:
"سلام به مادرم، خواهرم زینب، شیرین و فرزندانشان یکیک. سلام به مریم کوچولو و اکرم کوچولو که او را (در عکس) به گریه انداختهاید و سلام به مریم بزرگ و مژگان و یکایک که نام نبردم. خوشحال شدم که عکس فرستادید. اما دلنگرانم که خدای ناکرده بچهها از خدا و قرآن جدا شوند. در خودشان و دنیا بمانند. من اینجا به این رسیدم که تربیت هدف اصلی زندگی است. باید خودتان را با تمام وجود فدای آن کنید.
و آنقدر که به فکر امرار معاش هستید، به فکر تربیت باشید. سالهای زندگیام که اینجا گذشت، از پرثمرترین روزها و لحظههای عمرم بودند و مطمئنم در آینده به این روزها حسرت خواهم خورد.
وقتی نامه میرسد. حتماً دلتنگ میشوید. اما اینجا من اصلاً احساس غربت نمیکنم. در خدمت سربازی که بودم نامه برایم بیشتر ارزش داشت. اما اینجا نگرانی ندارم. حتی برای مادر. حتماً میگویید چرا؟ چون خدا را دارید و من هم! پس چه باک که اینجا درس زندگی میآموزم. فقط ترس از این دارم بهخاطر اعمال گذشتهام عذاب بشوم. انسان تا آب تلخ را نخورد، قدر آب شیرین را نمیداند.
به تکتک داییها و عمهها، سلام برسانید به دایی رمضان بگویید سالی که گذشت و گوجهفرنگی کاشته بودید برادرانی که تازه اسیر شده بودند، گفتند محصول خوبی داشته و الحمدا.. پربار بوده و آفت نداشته جز یک آفت که آن هم انشاا... از بین میرود.
نگذارید باغ خشک و کمبار شود. از تجربه باغدارها استفاده کنید.
داشت یادم میرفت به آخرین جوجه ننه سلام برسانید. همیشه یادت میکنم. بین دوستانم نمونه هستی. و السلام."
نامههای حسین که میآمد، مادر خیلی ناراحت میشد، جلو بچهها گریه نمیکرد چون میترسید برای حسین بنویسند.
یکشب که همه خوابیدند، دورکعت نماز خواند و بعد هی اشک ریخت و به ترکی گفت خدایا من دیگر طاقت ندارم حسین مرا آزاد کن. او مریض است. سرش، کمرش درد میکند. کاری کن چهارسال این بچه مجروح و مریض من کنارم باشد. دوست و فامیل آنهایی که دوستش دارند، ببینندش. اگر علیل است، مریض است من حاضرم با صبر و حوصله جمعش کنم فقط زنده برگردد.
آقای نوراعتماد، وقتی داشت آزاد میشد، به حسین گفت: "حسینجان تو که پات مشکل داره بیا توی این طرح که جانبازها را زودتر آزاد میکنند، اسمت را بنویس!" حسین خندید و گفت: "خدایی که منو آورده اینجا وقتش که شد، آزادم میکند."
روزی که وسایلش را جمع کرد، همانجا دو رکعت نماز خواند، بعد رو کرد به سرباز عراقی و گفت: "8 سال اینجا بودیم، زحمت ما را کشیدید، حلال کنید." اشک توی چشمهای سرباز حلقه زده بود. بند تفنگش را روی دوشش انداخت و رفت.
وقتی توی اتوبوس از او پرسیدند حالا که توی خاک ایرانی چه حسی داری؟ گفت: "احساسی ندارم. تغییری حس نمیکنم. زندگی من سیر خودش را داشت طی میکرد و حالا به این نقطه رسیده. برای من تمامش زندگی است.
بیشتر کسانی که به دیدنش میآمدند، منتظر بودند او از 8 سال سختی و غربت بگوید. اما حسین فقط میگفت: "اگر اسارت، زندان بود، پس دنیا هم زندان است. انسانهای آزاد هم در بند هستند.
او با اشتیاق از بچههایی تعریف میکرد که آنجا درس میخواندند و هنر یاد میگرفتند. از دوستانی میگفت که الآن 5 تا زبان بلدند و ... یکبار امیر گفت: "داداش این همه میگویی فلانی زبان یاد گرفت، قرآن را حفظ کرد، پس شما چی؟"
کمی مکث کرده بعد به امیر که حالا دانشجو بود و دیگر نمیشد بگوید جوجه این سؤالها برای تو زود است، نگاه کرد و با آرامش گفت: "من این راه را انتخاب نکرده بودم، فقط سعی میکردم شرایط برای کسانی که استعداد داشتند، اما قدرت و اراده غلبه بر محیط و درد و رنجش را نداشتند، مهیا باشد."
شاید قبول این استدلال برای امیر که از 8 سالگی همراه او میرفت و کارهایش را میدید، سخت نبود. اما بعضیها با اکراه سری تکان دادند.
سال 1371 حسین نفر اول کنکور هنر شد و در رشته گرافیک در دانشکده هنرهای زیبای تهران شروع به تحصیل کرد. مثل گذشته چند جا با هم کار میکرد. مسئول فرهنگی ستاد آزادگان هم بود. حالا مجبور بود با عصا راه برود و میگفت یک لحظه نیست که کمردرد نداشته باشد.
یکروز که میرفت خانه، دور میدان نور، یک اتومبیل مدل بالا برایش بوق زد. رفت جلو، نان سنگک توی دست چپش بود و عصا توی دست راستش. موسی حسینزاده بود. "میدان را که دور زدند، اشاره کرد بهسمت راست، طبقه دوم یک ساختمان و گفت: "اون ساختمونو میبینی؟ او جا خونه منه، خانمم الآن توی خونه است. منتظرمه همون که صحبتشو کرده بودم. بالاخره با هم ازدواج کردیم." موسی رفت بهسمت خیابان گرجی و گفت: "خیلی خوشحالم خودت همیشه میگفتی من هم بالاخره به چیزی که میخواهم میرسم. بگو سردردهات چطوره؟"
حسین مکثی طولانی کرد و گفت: اون سردردها، سنگینی سرم هنوز هست، خوب نشده.
سال 73 چهارسال بعد از آزادی، حسین خونریزی معده کرد و بردنش بیمارستان امیراعلم. در عرض یکماه 4 تا بیمارستان عوض کرد، طالقانی، شهدای تجریش و سینا. پزشکها بعد از معاینات و آزمایشهای زیاد که فقط خودشان سردرمیآوردند، گفتند وضع کمر و معدهاش وخیم است و خونش مشکوک به آلودگی با مواد شیمیایی است. سردردهایش آنقدر شدید شده بودند که اگر کسی وارد اتاقش میشد، فکر میکرد او در حالت کما است اما وقت نماز چشمهایش را باز میکرد، به گوشه پنجره نگاهی میانداخت و بدون اینکه سؤال کند وقت نماز هست یا نه مهر میخواست.
شب چهارشنبه 27 مهرماه گاهی به هوش بود و دوباره از هوش میرفت. از شدت درد خودش را از تخت آویزان میکرد و وقتی میخواستند جابهجایش کنند، پشت هم تکرار میکرد، خدایا نشد!، خدایا نشد!... حاجآقا ابوترابی که آن روز بالای سرش بود، بعدها گفت: "آنقدر این جمله را تکرار کرد که گفتم: "حسینجان چی نشد؟ چی از خدا میخواستی که میگویی نشد؟" باور کنید فکر میکردم یک خواست مادی دارد. صدای مرا که شنید، چشمهایش را باز کرد و گفت: "حاجی از خدا میخواستم سلامتی داشته باشم که یک عمر، یک لحظه آرامش نداشته باشم در راه خدمت به خلقش اما نشد..."
حسین درد میکشید، سرش، کمرش ، به هیچ جای بدنش نمیشد دست بزنی اما من از او هیچ ناله یا شکوهای به خدا نشنیدم.
چند روزی میشد از فرانسه برگشته بود. زنگ زد به اعتمادی، سرحال نبود، گفت چته؟
اعتمادی آهی کشید و گفت: در ختم بودم مگه تو نیامدی؟"
موسی با تعجب پرسید "ختم کی؟"
اعتمادی گفت "چهلم حسین بود دیگه... حسین رهساز"
گوشی از دست موسی افتاد. یکدفعه همهچیز مثل برق از جلو چشمانش رد شد "اولین برخوردشان توی موصل چهار"
... حسین آقا تو صورت قشنگی داری اما بد استیلی. ورزش نکنی بهتره. برو دنبال هنر.
... توی تمیز کردن آسایشگاه اولین نفر حسین
... آشپزخانه کمک میخواهد، داوطلب... حسین... توی کتک خوردنها همیشه رو بود. خیلیها زود خودشان را میانداختند زمین اما او روی بقیه میافتاد.
... ده سال عاشقی... دل این چقدر آینه بود.
بهسختی از جایش بلند شد. تنها یادگاری را که از اسارت داشت، از قفسه بیرون کشید، صفحات دفترچه را ورق زد بالای صفحه شماره 10 نوشته شده بود "یادگاری از حسین رهساز:
"سلام، سلامی هم دلاویز، هم شیرین و هم تلخ. از اسارت بینهایت راضی هستم و از عهده شکر آن عاجز! خدا اسیرم کرد تا اسیر نشوم...
با اسیر شدنم زندگیام معنا پیدا کرد و زندگی یعنی آرامش دل و جستن رضای معبود